ساعت نه و پنج دقیقه صبح بود که یهو گوشیم زنگ خورد، کنجکاو
ساعت نه و پنج دقیقه صبح بود که یهو گوشیم زنگ خورد، کنجکاو شدم که این وقت صبح که میتونه باشه،با عجله رفتم سمت گوشیم و از خوشحالی زیاد جیغ زدم و جواب دادم، گفت میخوام بیام دنبالت آماده شو، برق خوشحالی رو توو چشمام میشد دید، صدای تپش قلبم رو میشنیدم، از خوشحالی زیاد بدنم به لرزه افتاده بود، رنگ مورد علاقش قرمز و مشکی بود و من لباس چارخونه قرمز مشکیم رو تنم کردم، موهام رو دم اسبی بستم همون مدلی که دوسداشت، و سریع رفتم جلو در بیمارستان ، خیلی ذوق داشتم چون بعد از مدتها دوری و فاصله میخواستم ببینمش، زنگ زد و گفت بیا همونجایی که برای اولین بار همدیگرو دیدیم، رفتم سوار تاکسی شدم وقتی داشتم پیاده میشدم یادم رفت کرایه رو پرداخت کنم و راننده یه مرد میانسال بود و انگار فهمیده بود هول شدم یکم رفتم جلوتر و یادم افتاد که کرایه راننده رو ندادم سریع اومدم عقب و عذرخواهی کردم و گفتم که من از شدت خوشحالی همه چیو از یاد بردم و اونجا یه لبخند زد و گفت خدا پشت و پناهت باشه دخترم، رفتم همونجا، همونجایی که اولین بار همدیگرو دیده بودیم، یهو از دور دیدمش و بدو بدو رفتم سمتش، نشسته بود یه گوشه رو آسفالت و یه کیسه هم بغل دستش بود، انتظار داشتم بیاد و بغلم کنه اما همچنان نشسته بود، نزدیکتر که شدم بغلش کردم و سلام و احوالپرسی از یادم رفت، نمیخواستم از بغلش دل بکنم، کیسه رو داد به من و گفت چیزی که دوس داشتی رو برات خریدم، کیسه رو ازش گرفتم و دیدم دو تا شیرکاکائو و کیک خریده و بازهم کلی خوشحال شدم، دوتایی شیرکاکائومونو خوردیم و گفت راستش میخواستم یچیزی بهت بگم، با ذوق دستامو دور گردنش حلقه کردم و با صدای بچه گونه گفتم چی میخوای بگی؟ خودش رو کشید عقب و گفت نمیدونم از کجا شروع کنم و زیاد اهل مقدمه سازی نیستم و منی که همچنان منتظر جملات عاشقانه از طرفش بودم، گفت میخوام سریع بگم و برم چون دیرم شده، زل زد توو چشمام و گفت میدونم شاید سختت باشه اما ما دیگه به درد هم نمیخوریم، اینو که گفت من همونجا خشکم زد و دیگه هیچیو نفهمیدم، دیگه هیچی نمیشنیدم، نمیدونم بعد از چند دقیقه که به خودم اومدم دیدم نیست و رفته، اصلا نمیدونم موقع رفتن چیزی بهم گفت یا من حواسم نبود و من با قلب شکسته و بغض سنگینم برگشتم ، اندفعه میدونستم بجای بیمارستان ، باید برم تیمارستان . .
#درد
#بغض
#درد
#بغض
۳۷.۸k
۱۲ فروردین ۱۴۰۱