شب دردناک
(شب دردناک )
پارت ۵۳
صبح روزه بعد
قلت خورد و از رو تخت افتاد پایین زود رو زمین نشست در حالی که ملافه رو سرش بود به خواب رفت خواب سنگینی داشت و سریع هر بار میافتاد پایین ولی نگهاش میداشت
جونکوک: عروسکم بیدار شده آره
ات درحالی که چشم هایش بسته بود فکر میکرد خواب میبینه و گفت ... ات : دست از سرم بردار
جونکوک: جون چه پیژامه ای پوشیدی
دختره زود ملافه رو از سرش برداشت و جونکوک را دید که رو مبل نشسته و مشغول خوردن صبحونه بود
دختره برایه اینکه راحت تر بخوابه فقد پیراهن دکمه دار سفید پوشیده بود زود ملافه را کشید رو پاهایش و با عصبانیت گفت
ات : اینجا چیکار میکنی چجوری اومدی
جونکوک به مبل تکیه داد و پاش رو گذاشت رو اون یکی پا اش و گفت
جونکوک: هر کاری که دلم بخواد رو انجام میدم
ات : این دست درازی به حریم شخصی مردمه
جونکوک: مردم !
پوزخندی زد و از رو مبل بلند شد و سمته تخت رفت و قدیم ازش فاصله داشت دست هایش را گذاشت تو جیب شلوارش و اخمی رو پیشانی اش معلوم شد خیره به کنارش یعنی به منظره بیرون بود همان جوری که مردمک چشم هایش به کنارش بود گفت ...
جونکوک: مردم" فقد بلدن حرف مفت بزنن و جز لاشی بازی و دروغگویی هیچ کاره دیگی بلد نیستن
ات پوزخندی زد و گفت ...... ات : آره یک نوع اونا تو هستی
جونکوک نگاهش را به ات دوخت و جلوش نشستن دستش را گذاشت رو موهای ات و نوازش وار آروم برد سمته گ*ردن دختره ... آب دهنش را قورت داد و زود دستش را پس زد
ات : از اتاقم برو بیرون
جونکوک: میری ولی یه کاری باهات دارم
دختره ترسيده به بدنش وارد شد و زود از جلو جونکوک بلند شد
با قدم های تندی میخواست بره سمته حمام ولی مچ دستش را گرفت و هولش داد سمته تخت و روش خ*یمه زد دختره همان جور با ترس و چشم های التماس بهش نگاه میکرد
ات : برو ... کنار ...
جونکوک: اگه نرم چی داد میزنی آره
ات هیچ حرفی نگفت و نفس عميقي کشید
ات : چی از جونم میخواهی
جونکوک: خودت رو .... تو این چند روزی قراره...
دستش را گذاشت رو ر*ون پا اش و نوازش وار دستش رو میچرخوند دوباره ادامه داد و گفت.....
جونکوک: چند روز بعد قراره یه اتفاقی خوبی بیافته ... برات
دختره همان جور ترسيده گفت ..... ات : ولم کن
پارت ۵۳
صبح روزه بعد
قلت خورد و از رو تخت افتاد پایین زود رو زمین نشست در حالی که ملافه رو سرش بود به خواب رفت خواب سنگینی داشت و سریع هر بار میافتاد پایین ولی نگهاش میداشت
جونکوک: عروسکم بیدار شده آره
ات درحالی که چشم هایش بسته بود فکر میکرد خواب میبینه و گفت ... ات : دست از سرم بردار
جونکوک: جون چه پیژامه ای پوشیدی
دختره زود ملافه رو از سرش برداشت و جونکوک را دید که رو مبل نشسته و مشغول خوردن صبحونه بود
دختره برایه اینکه راحت تر بخوابه فقد پیراهن دکمه دار سفید پوشیده بود زود ملافه را کشید رو پاهایش و با عصبانیت گفت
ات : اینجا چیکار میکنی چجوری اومدی
جونکوک به مبل تکیه داد و پاش رو گذاشت رو اون یکی پا اش و گفت
جونکوک: هر کاری که دلم بخواد رو انجام میدم
ات : این دست درازی به حریم شخصی مردمه
جونکوک: مردم !
پوزخندی زد و از رو مبل بلند شد و سمته تخت رفت و قدیم ازش فاصله داشت دست هایش را گذاشت تو جیب شلوارش و اخمی رو پیشانی اش معلوم شد خیره به کنارش یعنی به منظره بیرون بود همان جوری که مردمک چشم هایش به کنارش بود گفت ...
جونکوک: مردم" فقد بلدن حرف مفت بزنن و جز لاشی بازی و دروغگویی هیچ کاره دیگی بلد نیستن
ات پوزخندی زد و گفت ...... ات : آره یک نوع اونا تو هستی
جونکوک نگاهش را به ات دوخت و جلوش نشستن دستش را گذاشت رو موهای ات و نوازش وار آروم برد سمته گ*ردن دختره ... آب دهنش را قورت داد و زود دستش را پس زد
ات : از اتاقم برو بیرون
جونکوک: میری ولی یه کاری باهات دارم
دختره ترسيده به بدنش وارد شد و زود از جلو جونکوک بلند شد
با قدم های تندی میخواست بره سمته حمام ولی مچ دستش را گرفت و هولش داد سمته تخت و روش خ*یمه زد دختره همان جور با ترس و چشم های التماس بهش نگاه میکرد
ات : برو ... کنار ...
جونکوک: اگه نرم چی داد میزنی آره
ات هیچ حرفی نگفت و نفس عميقي کشید
ات : چی از جونم میخواهی
جونکوک: خودت رو .... تو این چند روزی قراره...
دستش را گذاشت رو ر*ون پا اش و نوازش وار دستش رو میچرخوند دوباره ادامه داد و گفت.....
جونکوک: چند روز بعد قراره یه اتفاقی خوبی بیافته ... برات
دختره همان جور ترسيده گفت ..... ات : ولم کن
- ۱۷.۵k
- ۱۱ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط