خانه دلتنگ غروبی خفه بود

♥ ️خانه دلتنگ غروبی خفه بود
مثل امروز که تنگ است دلم
پدرم گفت چراغ
و شب از شب پُر شد
من به خود گفتم
یک روز گذشت
مادرم آه کشید
زود برخواهد گشت
ابری آهسته به چشمم لغزید
و سپس خوابم برد
که گمان داشت که هست این همه درد
در کمین دل آن کودک خرد؟
آری آن روز چو می رفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمی دانستم معنی هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
هوشنگ_ابتهاج
. ..
.
دیدگاه ها (۱)

نیاز دارم مدتی نباشم ؛سفر کنم به جایی که هیچ کسی را نشناسم ،...

اگر به وقت پیری، من ماندم و غم رفتنت،کوچه‌‌باغ‌ها را با همان...

فرقِ من و تو فقط چند ساله !من همین الآن می خواهمَتامّا تو بخ...

زن دو حرف است اما بهاندازه تمام کائنات حرف دارد.از کودکیش حر...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط