Gray love
Gray love
Part 21
از این حرکت یهوییش تعجب کردم شوک بهم وارد شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم تن تن میزد و دمای بدنم رفته بود بالا
انگار یونگی متوجه شد ازم جدا شد و خندید
یونگی:او اینجارو یه خانوم کوچولو خجالتی
من:چ... او.. انتظار داری چیکار کنم نباید قبلش یه ...
یونگی:اها باید نازتو بخرم هوم؟؟
من:پس چی فکر کردی با خودت من همینجوری به پسرا پا نمیدم
یونگی:پس اینطوریاس هوم؟؟
من:اره..و خندیدم
یونگی:خیلی خب باشه اما دفعه بعد قول نمیدم از زیر دستم در بری
من:یااا.. بی احساس
یونگی:زد زیر خنده
من:من میرم یکم قلعه رو ببینم
یونگی:بهش فک کن
من:قول نمیدم
از دید یونهی
از اتاق اومدم بیرون تصمیم گرفتم یکم داخل قلعه رو بگردم حتی با فکر کردن بهشم قلبم اب میشد
تو این مدت خیلی بهش وابسته شده بودم اون تنها کسی بود که منو از این تنهایی و جهنم نجات داد
تو همین فکر و خیالا بودم که..
جیمین: پس عاشقش شدی هوم؟
من:یااا ترسیدم،، تو از کجا فهمیدی
جیمین:خانوم کوچولو مثل اینکه یادت رفته من خوناشامم و میتونم ذهن بقیرو بخونم
من:میشه ذهن منو نخونی
جیمین:قول نمیدم خب،، جوابم ندادی
من:چی رو
جیمین:دوسش داری؟
من:سرم انداختم پایین اره دوسش دارم اونم خیلی زیاد اون تنها کسی بود که منو از این تنهایی و مخمصه نجات داد
جیمین:که اینطور اگه دوسش داری لطفا مواظبش باش
اون خیلی اسیب پذیر اینطوری نگاش نکن من تمام این مدت از دور حواسم بهش بوده بدون اینکه حتی خبر داشته باشه پس خوب میشناسمش
اگه واقعا دوسش داری پیشش بمون
من:هوم و لبخند زدم
جیمین:ممنون ( با لبخند )
از دید یونهی
این اولین بار بود که همچین لبخند شیرینی میزد
انتظار داشتم دوباره همون پوزخند مرموزش رو تحویلم بده اما ایندفعه یه لبخند دلنشین و پر از محبت تحویلم داد
متقابلا بهش لبخند زدم و بعد برگشتم به اتاق
دیدم یونگی خواب
خیلی اروم خوابیده بود
اروم جوری که از خواب بیدار نشه کنارش دراز کشیدم
یهو دستاش دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید
نفساش به گردنم میخورد و این باعث شده بود دوباره دمای بدنم بره بالا و قلبم تن تن بزنه
خواستم از تو بغلش بیام بیرون اما هرچی تکون میخوردم فایده نداشت و اون هی محکم تر بغلم می کرد
اسلاید 2 :بخشی از داخل قلعه
اسلاید 3 :قیافه جیمین تو وانشات
Part 21
از این حرکت یهوییش تعجب کردم شوک بهم وارد شده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم قلبم تن تن میزد و دمای بدنم رفته بود بالا
انگار یونگی متوجه شد ازم جدا شد و خندید
یونگی:او اینجارو یه خانوم کوچولو خجالتی
من:چ... او.. انتظار داری چیکار کنم نباید قبلش یه ...
یونگی:اها باید نازتو بخرم هوم؟؟
من:پس چی فکر کردی با خودت من همینجوری به پسرا پا نمیدم
یونگی:پس اینطوریاس هوم؟؟
من:اره..و خندیدم
یونگی:خیلی خب باشه اما دفعه بعد قول نمیدم از زیر دستم در بری
من:یااا.. بی احساس
یونگی:زد زیر خنده
من:من میرم یکم قلعه رو ببینم
یونگی:بهش فک کن
من:قول نمیدم
از دید یونهی
از اتاق اومدم بیرون تصمیم گرفتم یکم داخل قلعه رو بگردم حتی با فکر کردن بهشم قلبم اب میشد
تو این مدت خیلی بهش وابسته شده بودم اون تنها کسی بود که منو از این تنهایی و جهنم نجات داد
تو همین فکر و خیالا بودم که..
جیمین: پس عاشقش شدی هوم؟
من:یااا ترسیدم،، تو از کجا فهمیدی
جیمین:خانوم کوچولو مثل اینکه یادت رفته من خوناشامم و میتونم ذهن بقیرو بخونم
من:میشه ذهن منو نخونی
جیمین:قول نمیدم خب،، جوابم ندادی
من:چی رو
جیمین:دوسش داری؟
من:سرم انداختم پایین اره دوسش دارم اونم خیلی زیاد اون تنها کسی بود که منو از این تنهایی و مخمصه نجات داد
جیمین:که اینطور اگه دوسش داری لطفا مواظبش باش
اون خیلی اسیب پذیر اینطوری نگاش نکن من تمام این مدت از دور حواسم بهش بوده بدون اینکه حتی خبر داشته باشه پس خوب میشناسمش
اگه واقعا دوسش داری پیشش بمون
من:هوم و لبخند زدم
جیمین:ممنون ( با لبخند )
از دید یونهی
این اولین بار بود که همچین لبخند شیرینی میزد
انتظار داشتم دوباره همون پوزخند مرموزش رو تحویلم بده اما ایندفعه یه لبخند دلنشین و پر از محبت تحویلم داد
متقابلا بهش لبخند زدم و بعد برگشتم به اتاق
دیدم یونگی خواب
خیلی اروم خوابیده بود
اروم جوری که از خواب بیدار نشه کنارش دراز کشیدم
یهو دستاش دور کمرم حلقه کرد و منو به سمت خودش کشید
نفساش به گردنم میخورد و این باعث شده بود دوباره دمای بدنم بره بالا و قلبم تن تن بزنه
خواستم از تو بغلش بیام بیرون اما هرچی تکون میخوردم فایده نداشت و اون هی محکم تر بغلم می کرد
اسلاید 2 :بخشی از داخل قلعه
اسلاید 3 :قیافه جیمین تو وانشات
۳۸.۳k
۲۵ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.