Gray love
Gray love
Part 22
دست و پا زدن فایده نداشت پس بیخیال شدم و همونجوری تو بغلش موندم
بعد تقریبا 20مین متوجه شدم خوابش برده اروم از تو بغلش اومدم بیرون سرمو گذاشتم رو تخت و محو صورتش شدم اون پوست سفید و موهای لختش که ریخته بود توی صورتش و اون چشمای کشیده و درشتش که هر ادمی رو از خود بی خود میکرد من واقعا عاشقش شده بودم؟ نه این غیر ممکنه اما... اما قلبم یه چیز دیگه ای رو میگه
تو همین فکرا بودم که یهو چشماشو باز کرد
نمیتونستم تکون بخورم همونطور محو چشمام شده بودم
یونگی:بهش فک کردی؟
من:چ... او... ا... اره
یونگی:خب؟!!!
من:سرمو انداختم پایین
یونگی:نشست رو تخت و چون یونهی رو گرفت و اورد بالا
یونگی:یونهی.. من واقعا دوست دارم من تاحالا عاشق کسی نشدم اما تو واقعا قلبمو تسخیر کردی
من:از خجالت داشتم اب میشدم و قلبم داشت اب میشد
یونگی:دروازه قلبتو به روم باز میکنی؟
من:چرا که نه .و لبخند زدم
میتونستم برق تو چشمامو ببینم
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لباش رو گذاشت رو لبام
برخلاف دفعه قبل منم همراهیش کردم
بعد از چند لحظه از هم جدا شدیم که..
جیمین:اهم... اگه عشق بازیاتون تموم شد بیاین پایین شام حاضر
یه نگا به یونگی انداختم و زدیم زیر خنده
لباسام عوض کردم و باهم رفتیم پایین
من:چه بوی خوبی میاد
یونگی:مثل اینکه یه غذای خوشمزه منتظرمون
من:هوم
از پله ها اومدیم پایین و با یه میز پر از غذا روبرو شدیم
جیمین:بخورید تا ببینید با چه اشپز ماهری روبرو شدین
من:اوو... حالا این اشپز ماهر کجا تشریف داره
جیمین:جلوت وایساده
من:جلوم..؟ چی.. نکنه میخوای بگی اینارو تو پختی
جیمین:دقیقا
یونگی:شوخی میکنی دیگه نه؟
جیمین:نه کاملا جدیم نکنه فکر کردین 100 تا خدمتکار استخدام کردم
من:تا الان همین فکر رو میکردم
ولی جدا شما دو تا نقطه مقابل همین
جیمین:چطور
من:چون یونگی اشپزیش افتضاح، و زدم زیر خنده
جیمین:واقعا؟! و زد زیر خنده
یونگی:یااا حالا ابروم نبر
Part 22
دست و پا زدن فایده نداشت پس بیخیال شدم و همونجوری تو بغلش موندم
بعد تقریبا 20مین متوجه شدم خوابش برده اروم از تو بغلش اومدم بیرون سرمو گذاشتم رو تخت و محو صورتش شدم اون پوست سفید و موهای لختش که ریخته بود توی صورتش و اون چشمای کشیده و درشتش که هر ادمی رو از خود بی خود میکرد من واقعا عاشقش شده بودم؟ نه این غیر ممکنه اما... اما قلبم یه چیز دیگه ای رو میگه
تو همین فکرا بودم که یهو چشماشو باز کرد
نمیتونستم تکون بخورم همونطور محو چشمام شده بودم
یونگی:بهش فک کردی؟
من:چ... او... ا... اره
یونگی:خب؟!!!
من:سرمو انداختم پایین
یونگی:نشست رو تخت و چون یونهی رو گرفت و اورد بالا
یونگی:یونهی.. من واقعا دوست دارم من تاحالا عاشق کسی نشدم اما تو واقعا قلبمو تسخیر کردی
من:از خجالت داشتم اب میشدم و قلبم داشت اب میشد
یونگی:دروازه قلبتو به روم باز میکنی؟
من:چرا که نه .و لبخند زدم
میتونستم برق تو چشمامو ببینم
صورتشو به صورتم نزدیک کرد و لباش رو گذاشت رو لبام
برخلاف دفعه قبل منم همراهیش کردم
بعد از چند لحظه از هم جدا شدیم که..
جیمین:اهم... اگه عشق بازیاتون تموم شد بیاین پایین شام حاضر
یه نگا به یونگی انداختم و زدیم زیر خنده
لباسام عوض کردم و باهم رفتیم پایین
من:چه بوی خوبی میاد
یونگی:مثل اینکه یه غذای خوشمزه منتظرمون
من:هوم
از پله ها اومدیم پایین و با یه میز پر از غذا روبرو شدیم
جیمین:بخورید تا ببینید با چه اشپز ماهری روبرو شدین
من:اوو... حالا این اشپز ماهر کجا تشریف داره
جیمین:جلوت وایساده
من:جلوم..؟ چی.. نکنه میخوای بگی اینارو تو پختی
جیمین:دقیقا
یونگی:شوخی میکنی دیگه نه؟
جیمین:نه کاملا جدیم نکنه فکر کردین 100 تا خدمتکار استخدام کردم
من:تا الان همین فکر رو میکردم
ولی جدا شما دو تا نقطه مقابل همین
جیمین:چطور
من:چون یونگی اشپزیش افتضاح، و زدم زیر خنده
جیمین:واقعا؟! و زد زیر خنده
یونگی:یااا حالا ابروم نبر
۱۵.۹k
۲۷ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.