عشق جونگکوک
#عشق_جونگکوک
#𝒑𝒂𝒓𝒕_39
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#جونگکوک
اصلا خوابم نمیبرد...
یک حسی بهم میگفت که آنا هم خوابش نبرده آنا نمیتونستم پاشم نگاه کنم خوابه یا نه...
یک حسی خواستی نسبت به لباس خوابی که تنش کرده بود داشتم...یعنی از قصد پوشیده یا غیر عمد؟
دستی لای موهام کشیدم نگاهی ریزی به بغلم انداختم که دیدم آنا چشماش بستس
بلند شدم و روی تخت نشستم...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به آنا انداختم که دیدم پتو روش نیست.
خواستم پتو رو روش بکشم که چشمم به پاهای خوش فرم و سفیدش افتاد.
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم...
جونگکوک :نه کوک...نگاه نکن اون هیچکست نیست..
انگار یک نیرویی مانع ندیدن من میشد
دوباره نگاهی به پاهاش کردم... عرق سرد روی پیشونیم بود
زبونمو روی لبای خشک شدم کشیدم و سریع روش پتو کشیدم...
جونگکوک :اخیش
دراز کشیدمو نفس عمیقی کشیدم نگاهی به آنا انداختم که زیر سرش بالشت نبود
کلافه نفسمو فوت کردم بیرون و دوباره روی تخت نشستم.
آروم دستمو زیر سر آنا بردم و بلند کردم و سریع بالشت رو زیر سرش گذاشتم آروم سرشو روی بالشت گذاشتم.
لبخندی زدم و موهایی که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم و پشت گوشش فرستادم
آروم دراز کشیدم که آنا تکونی خورد و اومد بغلم...
آنا :بغلت آرامش خاصی داره
لبخندی زدم...
حتی تو خوابم دیوونه بازیاش تمومی نداشت.
بغلش کردم که نوک بینیشو مالی به سینه لختم آروم خوابید...
یعنی واقعا عاشق شده بودم؟
عاشق دختری که همه چیش با همه دخترا فرق داره؟
عاشق دختری که فقط همش درحال دعوا کردن و شیطونیه؟
این عشقه؟
اگه نباشه برام خیلی سخته
اگه نخنده نمیخندم
اگه گریه کنه براش بغل میشم
اگه اشتباهی کنه کمکش میکنم
اگه خوشحال باشه باهاش خوشحالم
...
شرایط
۴۵لایک
۷۰کامنت
#𝒑𝒂𝒓𝒕_39
#𝑹𝒐𝒎𝒂𝒏
★ #𝑴𝒐𝒅𝒊𝒓
#جونگکوک
اصلا خوابم نمیبرد...
یک حسی بهم میگفت که آنا هم خوابش نبرده آنا نمیتونستم پاشم نگاه کنم خوابه یا نه...
یک حسی خواستی نسبت به لباس خوابی که تنش کرده بود داشتم...یعنی از قصد پوشیده یا غیر عمد؟
دستی لای موهام کشیدم نگاهی ریزی به بغلم انداختم که دیدم آنا چشماش بستس
بلند شدم و روی تخت نشستم...
نفس عمیقی کشیدم و نگاهی به آنا انداختم که دیدم پتو روش نیست.
خواستم پتو رو روش بکشم که چشمم به پاهای خوش فرم و سفیدش افتاد.
سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم...
جونگکوک :نه کوک...نگاه نکن اون هیچکست نیست..
انگار یک نیرویی مانع ندیدن من میشد
دوباره نگاهی به پاهاش کردم... عرق سرد روی پیشونیم بود
زبونمو روی لبای خشک شدم کشیدم و سریع روش پتو کشیدم...
جونگکوک :اخیش
دراز کشیدمو نفس عمیقی کشیدم نگاهی به آنا انداختم که زیر سرش بالشت نبود
کلافه نفسمو فوت کردم بیرون و دوباره روی تخت نشستم.
آروم دستمو زیر سر آنا بردم و بلند کردم و سریع بالشت رو زیر سرش گذاشتم آروم سرشو روی بالشت گذاشتم.
لبخندی زدم و موهایی که روی صورتش ریخته بود رو کنار زدم و پشت گوشش فرستادم
آروم دراز کشیدم که آنا تکونی خورد و اومد بغلم...
آنا :بغلت آرامش خاصی داره
لبخندی زدم...
حتی تو خوابم دیوونه بازیاش تمومی نداشت.
بغلش کردم که نوک بینیشو مالی به سینه لختم آروم خوابید...
یعنی واقعا عاشق شده بودم؟
عاشق دختری که همه چیش با همه دخترا فرق داره؟
عاشق دختری که فقط همش درحال دعوا کردن و شیطونیه؟
این عشقه؟
اگه نباشه برام خیلی سخته
اگه نخنده نمیخندم
اگه گریه کنه براش بغل میشم
اگه اشتباهی کنه کمکش میکنم
اگه خوشحال باشه باهاش خوشحالم
...
شرایط
۴۵لایک
۷۰کامنت
۴۰.۶k
۱۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.