گفتمش سلطان قلبم تو کجا اینجا کجا

گفتمش سلطان قلبم تو کجا اینجا کجا
منطق و عشق و خرابات بوده اند از هم جدا

گفت از روزی که عشقت در دلم ریشه دواند
منطق و عقل و تفکر را ز جانم زود راند

گفتمش ای محرم رازم تو جانم سوختی
بی وفا حالا که وقت توبه شد افروختی

گفت ای همراز عاشق پیشه ی نیکو سرشت
با تو حتی دوزخم باشد نکوتر از بهشت

دیگر حتی لحظه ای ترکت نمیگویم تو را
تا زمان مرگ خود ثابت کنم این ادعا

تا شنید همراز بیدل این سخن از یار خویش
داد بر دستان داور با دو دستش جان خویش

قصه ی همراز عاشق تا ابد پاینده است
هر کسی عاشق شود تا بی نهایت زنده است
دیدگاه ها (۲)

کنار پنجره محو شقایق می شوم گاهیچه پنهان از شما من نیز عاشق ...

یا الله

من گرفتار تو بودم تو گرفتار خودتمن شدم یار تو اما توشدی یار ...

چه باید کـــرد پا در بند دوری هــــای بعد از تـــونشستن چشم ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط