جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۲#
جیمین فیک زندگی پارت ۱۰۲#
پنج ماه بعد
دیگه تو ماه نهم حاملگی بودم . همه وسایلم اماده بود چون هر لحظه ممکن بود این کوچولو به دنیا بیاد . جیمین بود سر کار و من با ته جین بازی میکردم
دیگه شب شده بود و جیمین الانا بود که بیاد . روی مبل دراز کشیدا بودم که صدای در اومد و جیمین بود .
جیمین: سلام عشق های من
ات: سلام عشقم
ته جین: بابایی نارنگی خریدی
جیمین: اره بیا
ته جین نارنگی ها رو گرفت و رفت و جیمین اومد پیش من
جیمین: دخترای من چطورن ؟
ات: ما عالیم
جیمین : برات شکلات گرفتم
ات: برای من یا دخترت
جیمین : برای دخترام
ات: برو لباست و عوض کن بریم شام بخوریم
سر میز شام
جیمین: عسلم حسی نداری
ات: نه فقط لگد میزنه ... عه الان داره تکون میخوره بیا
اومد و دستشو گذاشت رو شکمم ته جین هم دستشو گذاشت رو شکمم . وقتی تکون میخورد شکمم بالا و پایین میشد
جیمین: دختر بابایی بیدار شده...
پنج ماه بعد
دیگه تو ماه نهم حاملگی بودم . همه وسایلم اماده بود چون هر لحظه ممکن بود این کوچولو به دنیا بیاد . جیمین بود سر کار و من با ته جین بازی میکردم
دیگه شب شده بود و جیمین الانا بود که بیاد . روی مبل دراز کشیدا بودم که صدای در اومد و جیمین بود .
جیمین: سلام عشق های من
ات: سلام عشقم
ته جین: بابایی نارنگی خریدی
جیمین: اره بیا
ته جین نارنگی ها رو گرفت و رفت و جیمین اومد پیش من
جیمین: دخترای من چطورن ؟
ات: ما عالیم
جیمین : برات شکلات گرفتم
ات: برای من یا دخترت
جیمین : برای دخترام
ات: برو لباست و عوض کن بریم شام بخوریم
سر میز شام
جیمین: عسلم حسی نداری
ات: نه فقط لگد میزنه ... عه الان داره تکون میخوره بیا
اومد و دستشو گذاشت رو شکمم ته جین هم دستشو گذاشت رو شکمم . وقتی تکون میخورد شکمم بالا و پایین میشد
جیمین: دختر بابایی بیدار شده...
- ۵.۳k
- ۰۸ آذر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط