پارت : ۴

ویو نویسنده:

یوری از اتاق تهیونگ زد بیرون .
ظربان قلبش هنوز بی نظم بود ، مثل طبل جنگی که بعد از نبرد هنوز پژواکش توی سینه می پیچه .
اون سیلی ....نه فقط یه واکنش بود ، یه اعالم حضور بود .
انگار داشت به خودش می گفت : 《 من هنوز اینجام ، هنوز زنده ام ، هنوز می تونم درد بدم نه فقط درد بکشم .》 پله ها رو یکی یکی پایین رفت . هال مثل یه صحنه ی خالی بود ، و اون مبل دونفره ی گوشه ، مثل یه تماشاچی خاموش ، دعوتش کرد به سکوت.
نشست .
برای فرار، از خاطره ی اون نگاه ، از صدای تهدید ، از خودش .
گوشی رو در آورد .
پاپجی.
صدای تیر و انفجار ، مثل یه موسیقی خشن ذهنش رو از خاطرات تهیونگ جدا میکرد ، انگار با هر شلیک یه تیکه از اون حس رو پاره می کرد .
جین برادر بزرگتر تهیونگ ، کنارش نشست .
اون فهمیده و تحصیل کرده بود و سنجیده رفتار می کرد که از یه معلم تاریخ کره کمتر از این انتظار نمی رفت اون سه سال از تهیونگ بزرگتر بود .
ولی نگاهش پر از مفهوم بود .نه از جنس بزرگتر ها ، از جنس آدم هایی که زودتر از موعود مجبور شدن بزرگ بشن
《 پابجی ؟》
+ آره ، صداش اذیتت می کنه ؟
《 نه ، اتفاقا خوبه ، یه جورایی ..... انگار داریم توی یه منطقه جنگی زندگی می کنیم .》
+ تو هم بازی میکنی ؟
.《 آره ، یه گروه ساختم ، می خوای بیای ؟ شاید باهم یه نبرد وقعی بزنیم 》
+یه نبرد واقعی ؟ فکر کنم همین الانم توشیم.
لبخند جین تلخ بود ولی واقعی . از اون لبخند های کمیاب و زیبا .شروع کردن به حرف زدن . درباره بازی ، اسلحه ها ، نقشه ها ، ولی لابه‌لا ی اون حرف ها یه چیز دیگه ای هم رد و بدل میشد .
یه حس همدلی .
صدای پدر یوری فضا رو برید 《وقت رفتنه ، دیر شده 》
بابای تهیونگ با خنده گفت : 《هنوز زوده ، بزار بچه ها خوش باشن .》
ولی پدر یوری جدی بود .نه از اون جدی هایی که بشه با شوخی ردش کرد ، از اون جدی هایی که انگار یه تصمیم پشتش خوابیده .
یوری گوشی رو خاموش کرد .
با جین دست داد .
+ منتظر دعوتت هستم ، نپیچی .
《قول میدم ولی اگه پیچیدم ، بدون که یه نبرد دیگه داشتم .》خداحافظی کردن .
تهیونگ پایین نیومد و این خودش یه پیروزی بود .
انگار اون سیلی ، نه فقط صورت تهیونگ ، که دیوار بین شون رو هم شکسته بود .ماشین حرکت کرد . شب تاریک بود ، ولی چراغ های خیابون مثل ستاره هایی بودن که سعی می کردن تاریکی رو پس بزنن .
یوری به شیشه تکیه داد .
فکر کرد .به تهیونگ .به زیبایی اش . به اون جذابیتی که مثل یه سم شیرین آدم رو جذب میکرد و بعد می کشت. تهیونگ آدمی نبود که بشه بهش دل بست ، اون عشق نمی داد فقط مصرف می کرد ، مثل یه آتشفشان خاموش که فقط منتظر یه لحظه ست تا همهچی رو بسوزونه .
وقتی رسیدن خونه یوری دیگه نای حرف زدن هم نداشت . رفت تو اتاقش . با همون لباس ، همون آرایش ، همون خستگی خودش رو پرت کرد روی تخت . چشم هاش بسته شد ، ولی ذهنش بیدار بود . تهیونگ ، جین ، اون سیلی ، اون لحظه جسارت و این شب لعنت شده ......و یه فکر مثل یه جرقه توی تاریکی ذهنش روشن شد . شاید وقتشه منم تبدیل بشم به کسی که دیگه اجازه نمی ده کسی ازش رد بشه ، بدون . اینکه زخمی بشه .
یوری اون شب خوابید ولی مطمئنا اگه میفهمید فردای اون روز قراره چه اتفاقی بیوفته حتی پلک هاش رو هم روی هم نمیذاشت........
دیدگاه ها (۲)

معرف حضورتون هستن دیگه.....

پارت : ۵

پارت : ۳

پارت : ۲

چرا حرف منو باور نمیکنی

زور و عشق پارت ۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط