صاحب رستوراندنیززززز کجایی میز شماره منتظره

“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟏

صاحب رستوران:دنیززززز کجایی میز شماره ۸ منتظره
دنیز:بااااشه باباااا رفتم دیگه صداتو بالا نبر

سلام من دنیزم ۲۰ سالمه توی رستوان گارسونی میکنم وقتی۱۲سالم بود مامان و بابام از همدیگه طلاق گرفتن منو داداشمو نخواستن الان توی یه خونه کوچیک من و داداشم و مامان بزرگم زندگی می‌کنیم

صاحب رستوران:هواست کجاست غذای میز شماره ۸ رو بردی
دنیز:بله
صاحب..:پس چرا وایستادی برو به بقیه کارات برس

مردیکه ی بداخلاق عنتر

داشتم سفارش میگرفتم که..

ناشناس:دنیز عشقم تو اینجا چیکار میکنی بد برداشت نکن این فقط یه قراره کاری هستش
دنیز:جانمممم!چی دارین میگین آقای محترم

دستمو گرفت و منو کشون کشون برد
هر چقدر تلاش کردم ولم نکرد

دنیز:داری چیکار میکنی ولم کن روانی
ناشناس:ببین اون دختری که سر میز بود بهم گیر داده پس برای همون وانمود کن منو میشناسی فقط
برای چند لحظه کمکم کن همین
دنیز:آخه گناه نداره اون دختره بیچاره ببین چجوری داره میدوئه سمتت

منو سفت بغل کرد و ل.بامو ب.وسید چشمام از حدقه زده بود بیرون
اما اون عین خیالشم نبود راحت راحت داشت ل.ب میگرفت

هولش دادم محکم زدم توی گوشش

دنیز:داری چه غلطی میکنی اشغال

قلبم داشت تند تند میزد تو چشمام نگاه کرد رفت سوار ماشین شد گازو گرفت رفت

گوشیم زنگ خورد مامان بزرگم بود

دنیز:الو مام بزرگ
مامان..:الو دخترم خودتو برسون زود باش
دنیز:مامان بزرگ چیشده
مامان..:فقط خودتو برسون دخترم حالم بده

گوشیو قطع کردم بدو بدو رفتم تا لباسمو عوض کنم

صاحب..:حق نداری بری
دنیز:خواهش میکنم حال مامان بزرگم خوب نیست فقط امروز رو اجازه بدین
صاحب:کار همیشه ی تو هست اگه الان بری دیگه هیچوقت برنگرد

اعصابم خورد شده بود کوله پشتیمو برداشتم و محکم کوبیدم توی صورتش

دنیز:مردیکه ی اشغال به درک دیگه نمیام سر کار
دیدگاه ها (۱)

“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟏𝟐بلند شدم رفتم لباسمو پوشیدم رفتم بیر...

“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟏𝟑بوراک:همش یه بازی یوددنیز:چی یعنی چی...

سناریو (درخواستی) وقتی ۱۴ سالته و اونا برادر بزرگترتن و بعد...

سناریو (درخواستی) وقتی ۱۴ سالته و اونا برادر بزرگترتن و بعد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط