“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝑵𝒐𝒗𝒆𝒍”
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟏𝟐
بلند شدم رفتم لباسمو پوشیدم
رفتم بیرون
بوراک:دنیز وایستا نرو
دنیز:نیا دنبالم بوراک
سوار تاکسی شدم رفتم خونه
مام:این چه حالیه دخترم
مام بزرگمو بغل کردم و تا تونستم گریه کردم
مام:دختر خوشگلم چیشده
هیچی نگفتم فقط گریه کردم روی مبل دراز کشیدم خوابم برد
صبح
چشمامو باز کردم ساعت ۸ بود
دنیز:مام بزرگ چرا بیدارم نکردی دیرم شد
مام:فکر کردم نمیخوای بری سر کار
دنیز:چجوری نرم آخه اون همه وام گرفتم
رفتم حموم دوش گرفتم با خودم فکر میکردم برم شرکت یا نه ولی مجبور بودم برم لباس پوشیدم آرایش خیلی نکردم موهامو دم اسبی بستم کیفمو برداشتم رفتم شرکت
علیهان:صبح بخیر خوشگله
دنیز:صبح شما هم بخیر آقا علیهان
علیهان:حالت خوبه
دنیز:اره(با گریه)
اشکامو پاک کرد علیهان
بوراک:صبح بخیر
دنیز:من دیگه باید برم
رفتم اتاقم روی صندلی نشستم بوراک داشت منو نگاه میکرد
که دیدم یاسمین خانم رفت توی اتاق بوراک بلند شدم رفتم پرده اتاقمو کشیدم
رفتم اتاق علیهان با هم صحبت کردیم
بعدش رفتم اتاق بوراک
بوراک:چیزی شده
دنیز:این برگه استعفا منه
بوراک:یعنی چی قراره استعفا بدی از اینجا بری
علیهان:نه دنیز از اینجا نمیره از فردا دنیز به عنوان دستیار من میاد توی این شرکت
از عصبانیت دستامو مشت کرده بود و از اتاق رفت بیرون
منم رفتم همهی وسایلامو جمع کردم رفتم اتاق علیهان
علیهان:این پول هارو کی میخوای
دنیز:اگه میشه این پول هارو امشب واسم بیارین کنار ساحل ازتون میگیرم
علیهان:باشه
پولی که از لیلا خانم گرفتم رو از آقا علیهان گرفتم و میخوام برم پسشون بدم همه چی رو برای علیهان
تعریف کردم
بعدش رفتم خونه تک تنها نشسته بودم توی خونه
که در زدن در رو باز کردم نازلی بود
بغلش کردم
دنیز:بیا تو نازلی
بغلش کردم و آنقدر باهاش دردو دل کردم
نازلی:نگران نباش عزیزم همچی درست میشه تو و بوراک بریا همدیگه ساخته شدین
دنیز:این منو عصبی میکنه که نمیدونم اون شب چه اتفاقی بینمون افتاد
نازلی:فکر کن شاید یادت اومد
دنیز:وقتی چشمام رو باز کردم توی تخت بوراک بودم
بعدش با همدیگه رفتیم ساحل....
نازلی:خوب بعدش
دنیز:بعدشم با هم غذا خوردیم و مشروب
و.و.... یادم اومد نازلی یادم اومد
نازلی:بگو منم بشنوم چی یادت اومد
دنیز:اون شب بوراک گفت که من دوست داره گفت که هیچوقت نرو دنیز
نازلی:پس چرا وایستادی پاشو برو پیشش دیگه
دنیز:واقعا مام بزرگمو چیکار کنم
نازلی:من اونو حلش میکنم تو برو
رفتم کیفمو برداشتم تاکسی گرفتم رفتم خونه بوراک
بوراک:تو اینجا چیکار میکنی دنیز
دنیز:من همچیو یادم اومد بوراک
بوراک:چیو یادت اومد
دنیز:اون شب که بهم گفتی دوسم داری
“𝐌𝐲 𝐁𝐨𝐬𝐬”
“𝐏𝐚𝐫𝐭”𝟏𝟐
بلند شدم رفتم لباسمو پوشیدم
رفتم بیرون
بوراک:دنیز وایستا نرو
دنیز:نیا دنبالم بوراک
سوار تاکسی شدم رفتم خونه
مام:این چه حالیه دخترم
مام بزرگمو بغل کردم و تا تونستم گریه کردم
مام:دختر خوشگلم چیشده
هیچی نگفتم فقط گریه کردم روی مبل دراز کشیدم خوابم برد
صبح
چشمامو باز کردم ساعت ۸ بود
دنیز:مام بزرگ چرا بیدارم نکردی دیرم شد
مام:فکر کردم نمیخوای بری سر کار
دنیز:چجوری نرم آخه اون همه وام گرفتم
رفتم حموم دوش گرفتم با خودم فکر میکردم برم شرکت یا نه ولی مجبور بودم برم لباس پوشیدم آرایش خیلی نکردم موهامو دم اسبی بستم کیفمو برداشتم رفتم شرکت
علیهان:صبح بخیر خوشگله
دنیز:صبح شما هم بخیر آقا علیهان
علیهان:حالت خوبه
دنیز:اره(با گریه)
اشکامو پاک کرد علیهان
بوراک:صبح بخیر
دنیز:من دیگه باید برم
رفتم اتاقم روی صندلی نشستم بوراک داشت منو نگاه میکرد
که دیدم یاسمین خانم رفت توی اتاق بوراک بلند شدم رفتم پرده اتاقمو کشیدم
رفتم اتاق علیهان با هم صحبت کردیم
بعدش رفتم اتاق بوراک
بوراک:چیزی شده
دنیز:این برگه استعفا منه
بوراک:یعنی چی قراره استعفا بدی از اینجا بری
علیهان:نه دنیز از اینجا نمیره از فردا دنیز به عنوان دستیار من میاد توی این شرکت
از عصبانیت دستامو مشت کرده بود و از اتاق رفت بیرون
منم رفتم همهی وسایلامو جمع کردم رفتم اتاق علیهان
علیهان:این پول هارو کی میخوای
دنیز:اگه میشه این پول هارو امشب واسم بیارین کنار ساحل ازتون میگیرم
علیهان:باشه
پولی که از لیلا خانم گرفتم رو از آقا علیهان گرفتم و میخوام برم پسشون بدم همه چی رو برای علیهان
تعریف کردم
بعدش رفتم خونه تک تنها نشسته بودم توی خونه
که در زدن در رو باز کردم نازلی بود
بغلش کردم
دنیز:بیا تو نازلی
بغلش کردم و آنقدر باهاش دردو دل کردم
نازلی:نگران نباش عزیزم همچی درست میشه تو و بوراک بریا همدیگه ساخته شدین
دنیز:این منو عصبی میکنه که نمیدونم اون شب چه اتفاقی بینمون افتاد
نازلی:فکر کن شاید یادت اومد
دنیز:وقتی چشمام رو باز کردم توی تخت بوراک بودم
بعدش با همدیگه رفتیم ساحل....
نازلی:خوب بعدش
دنیز:بعدشم با هم غذا خوردیم و مشروب
و.و.... یادم اومد نازلی یادم اومد
نازلی:بگو منم بشنوم چی یادت اومد
دنیز:اون شب بوراک گفت که من دوست داره گفت که هیچوقت نرو دنیز
نازلی:پس چرا وایستادی پاشو برو پیشش دیگه
دنیز:واقعا مام بزرگمو چیکار کنم
نازلی:من اونو حلش میکنم تو برو
رفتم کیفمو برداشتم تاکسی گرفتم رفتم خونه بوراک
بوراک:تو اینجا چیکار میکنی دنیز
دنیز:من همچیو یادم اومد بوراک
بوراک:چیو یادت اومد
دنیز:اون شب که بهم گفتی دوسم داری
۲۷۰
۲۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.