Namjin
✨ادامش✨
×چییی چهار نفرر؟!!!(با داد)
پدر جین وقتی این دادو شنید سرشو برگردوند.. و متوجه حضور پدر نامجون توی رستوران شد..
پدر نامجون که متوجه نگاه دشمنش شد سیس گنگ گرفت و دست چپشو توی جیبش گذاشت.. و رفت روبروی پدر جین نشست..
شروع کردن به کولی خوندن براهم دیگه..
خب از این دوتا پچه ی خرس گنده نما بگذریم..
نامجون وارد دست شویی شد و جین رو دید..
برای اینکه جین حرفشو گوش کرده بود و توی دست شویی منتظر مونده بود بوسه کوچیکی روی لبش گذاشت و دستشو گرفتو به سمت در رستوران حرکت کردن..
طبق معمول پدراشون درحال دعوا و جنگ بودن ولی وقتی جین و نامجون رو کنار هم دست در دست هم دیدن.. خشکشون زد و
سکوت همه جارو گرفت..
+اقای کیم.. مادیگه از این دعواها و رفتار های بچه گانه خسته شدیم، این دشمنی و تنفرو تا چند نسل دیگه میخواین ادامه بدین..؟ ما تصمیم گرفتیم که به این دشمنی پایان بدیم.
پدر جین میخواست چیزی بگه..که.
٫غذاتون حاضره..
توی سکوت مطلق که فقط صدای قاشق چنگال میومد.. شروع به خوردن غذا کردن..
بعد از گذشت یک ساعت بلاخره عذاشون تموم شد..
÷هوی بین به نظرم پسرت راس میگه..
بیا به این جنگ چند ساله پایان بدیم.. نمیتونیم اجازه بدیم این تنفر و اثر منفی که توی زندگی خودمون بوده توی زندگی پسرامونم تاثیر بزارع..
جین با شنیدن حرفای پدرش به نامجون نگاه کرد و لبخند ارومی زد..
بعد از گذشتن از حرفای پدر جین..
بین «یا همون پدر نامجون»به سمت شیشه ووتکا رفت و در اونو باز کرد و دوتا لیوان ریخت.. و یه دونشو به سمت پدر جین گرفت..
+منم با حرفات موافقم...
و بعد از صحبت هاشون به هم قول دادن که در صلح کامل باهم زندگی کنن و لیولناشونو بهم زدن و ووتکارو سر کشیدن...
نامجین از شدت خوشحالی جلوی پدراشون همو بوسیدن و همدیگرو در اغوش گرفتن..
پدراشون نگاهی به هم کردن و هزمان با تکون دادن سراشون خندیدن..
و این دو خانواده برای همیشه در صلح کنار هم زندگی کردن..
««این بود پایان داستان زندگی ما»»
خببب بچه هاا این فیکم تموم شد:)
امید وارم خوشتون اومده باشه💖
ببخشید یکم طولانی بود محبور شدن دوتا پارتش کنم😿
حسابی لایک و کامنت بزارین و حمایتم کنین چون قراره یه فیک باحال از هفته دیگه براتون میزارم..✨♥️
کاپلشم نمیگم چون سوپرایزه😁✌️
×چییی چهار نفرر؟!!!(با داد)
پدر جین وقتی این دادو شنید سرشو برگردوند.. و متوجه حضور پدر نامجون توی رستوران شد..
پدر نامجون که متوجه نگاه دشمنش شد سیس گنگ گرفت و دست چپشو توی جیبش گذاشت.. و رفت روبروی پدر جین نشست..
شروع کردن به کولی خوندن براهم دیگه..
خب از این دوتا پچه ی خرس گنده نما بگذریم..
نامجون وارد دست شویی شد و جین رو دید..
برای اینکه جین حرفشو گوش کرده بود و توی دست شویی منتظر مونده بود بوسه کوچیکی روی لبش گذاشت و دستشو گرفتو به سمت در رستوران حرکت کردن..
طبق معمول پدراشون درحال دعوا و جنگ بودن ولی وقتی جین و نامجون رو کنار هم دست در دست هم دیدن.. خشکشون زد و
سکوت همه جارو گرفت..
+اقای کیم.. مادیگه از این دعواها و رفتار های بچه گانه خسته شدیم، این دشمنی و تنفرو تا چند نسل دیگه میخواین ادامه بدین..؟ ما تصمیم گرفتیم که به این دشمنی پایان بدیم.
پدر جین میخواست چیزی بگه..که.
٫غذاتون حاضره..
توی سکوت مطلق که فقط صدای قاشق چنگال میومد.. شروع به خوردن غذا کردن..
بعد از گذشت یک ساعت بلاخره عذاشون تموم شد..
÷هوی بین به نظرم پسرت راس میگه..
بیا به این جنگ چند ساله پایان بدیم.. نمیتونیم اجازه بدیم این تنفر و اثر منفی که توی زندگی خودمون بوده توی زندگی پسرامونم تاثیر بزارع..
جین با شنیدن حرفای پدرش به نامجون نگاه کرد و لبخند ارومی زد..
بعد از گذشتن از حرفای پدر جین..
بین «یا همون پدر نامجون»به سمت شیشه ووتکا رفت و در اونو باز کرد و دوتا لیوان ریخت.. و یه دونشو به سمت پدر جین گرفت..
+منم با حرفات موافقم...
و بعد از صحبت هاشون به هم قول دادن که در صلح کامل باهم زندگی کنن و لیولناشونو بهم زدن و ووتکارو سر کشیدن...
نامجین از شدت خوشحالی جلوی پدراشون همو بوسیدن و همدیگرو در اغوش گرفتن..
پدراشون نگاهی به هم کردن و هزمان با تکون دادن سراشون خندیدن..
و این دو خانواده برای همیشه در صلح کنار هم زندگی کردن..
««این بود پایان داستان زندگی ما»»
خببب بچه هاا این فیکم تموم شد:)
امید وارم خوشتون اومده باشه💖
ببخشید یکم طولانی بود محبور شدن دوتا پارتش کنم😿
حسابی لایک و کامنت بزارین و حمایتم کنین چون قراره یه فیک باحال از هفته دیگه براتون میزارم..✨♥️
کاپلشم نمیگم چون سوپرایزه😁✌️
۴.۲k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.