Gentlemanshusband

#Gentlemans_husband
#season_Third
#part_294


سری تکون دادم و باشه ای گفتم
توی راه کنار یه فروشگاه نگه داشتو باهم پیاده شدیم که بریم خریدای خونرو انجام بدیم
یه سبد چرخ دار برداشتیم و همراه هم هرچی که فکر میکردیم خونه نداریم برداشتیم
از روغن گرفته تا مایه ظرف شویی
کلی خرید کردیم و اخر سر همراه با نایلون بزرگ خرید سمت ماشین رفتیم
وسایلو عقب ماشین گذاشت و دوباره به مسیر ادامه دادیم
توی مسیر از جونگکوک گفتم یکم از تاریخچه شرکت برام بگه تا یکم باهاش اشنا بشم
رو به ارشیا گفتم

+خب پس یعنی با جانگ هوسوک دیگه شریک نیستی؟
_گفتم که نه!
+ببخشید اگ..
_تقصیر تو نیست از اول بهش حس خوبی نداشتم
از اون چیزی که فکر میکردم سیر..یش تره
یونگی گفته چند بار اومده شرکت و غوغایی بپا کرده
+لعـ.نت بهش

با فکر اینکه جونگکوک خبر نداره که یونگی میخواد بره خواستگاری وونا با هیجان کوبیدم توی بازوش

+راستــی میدونی یونگی میخواد بره خاسـتگاری وونا؟؟؟؟؟

چشم غره ای نثارم کرد

_اره میدونم... چرا میزنی بچه؟

تک خنده خجـ..الت زده ای کردم و اونجایی که کوبیده بودم به بازوش رو اروم نوازش کردم

+خب ببخشید یهویی شد

خندید

_مشکلی نیست
+خلاصه فکر کردم خبر نداری
_مثلا بهترین رفیقمه این پلشت

خندیدم

+بلهه دوتا خر باهم ترکیب قشنگیه

بلندو مردونه خندید
توی این مدت داشتم با یه لبخند ملیح نگاهش میکردم
لعنتی جذاب!!!
چند دقیقه ای توی سکوت سپری شد
که صدای بمش توی گوشم پیچید

_خوشبحالشون

سوالی نگاش کردم

+چرا اونوقت؟

دنده ماشین رو عوض کردو گفت

_هردوشون عاشق همن مطمئنم بهترین زندگیو رقم میزنن...

دقیقا حرفای خودم...!

+خب؟

_ولی زندگی ما
نمیخوام حالمون خراب شه
ولی هیچکدوم به هم علاقه ای که بایدو نداریم
انگار زوری و به اجبار با همیم
واسه خودمم سواله که چرا این اجبارو زیر پا نمیزاریم؟

250 لایک
دیدگاه ها (۷)

#Gentlemans_husband#season_Third#part_295ذوقم خوابید لبخندم ...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_296به جمله  اخرش کمی ف...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_293و بعد دوباره سرشو ع...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_292+خب داداش، زن داداش...

یونگی خندید. خنده‌ش نرم بود، مثل نسیم بین برگ‌ها. بعد کمکش ک...

#Gentlemans_husband#season_Third#part_278النا که انگار فهمید...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط