عشقدیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:41
(ویو ا.ت)
با حرفی که زد با چشمایی گرد شده به سمت هیونجین برگشتم که داشت مدام نگاهشو ازم میدزدید
لبخند عصبی ای زدم و گفتم
ا.ت:ریختی توم......نه؟!
خجالت زده لباشو به دندون گرفت که عصبی گفتم
ا.ت: مگه فرش چش بود که ریختی توممممم!؟ مرتیکه الاغغغ الان من چیکار کنمممممم!؟
با استرس دستشو روی شونم گزاشت و کاری کرد روی صندلی دراز بکشم
بلافاصله رو به پرستار کردو گفت
هیونجین: مطمعنین؟ نکنه اشتباه دیدین؟!
پرستار که از شدت نگه داشتن خندش قرمز شده بود سرش و تکون داد و گفت
پرستار: نه مطمعنم زنتون بارداره........
با حرفی که عصبی چشمام روی هم کوبیدم و زیرلب گفتم
ا.ت: هیونجین دهنتو..........
*خونه*
با رسیدن به اتاقم خودم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم
توی دلم هفت جد هیونجین و مورد عنایت قرار دادم که کم کم چشمام گرم شد
داشتم به خواب عمیقی فرو میرفتم که با غار و قور شکمم عصبی چشمام و باز کردم
از صبح بود که چیزی نخورده بودم و حالا اجوما هم نبود که بهش بگم چیزی برام درست کنه
امروز ظهر بخاطر ازدواج پسرش رفته بود و معلوم نبود کی برگرده
توی افکارم غرق بودم که با روشن شدن یهویی برق اتاق عصبی سرم و توی بالشت فرو کردم
با شنیدن قدم هایی که به سمتم برداشته میشد آروم سرم و از روی بالشت فاصله دادم که با دیدن هیونجین که سینی ای دستش بود ابروهام بالا افتاد
خاستم چیزی بپرسم که با دیدن غذاهای توی ظرف لبخندی زدم و بلافاصله از روی تخت بلند شدم
تنها چیزی که میتونست من مجبور کنه تا نخوابم........غذا......
P:41
(ویو ا.ت)
با حرفی که زد با چشمایی گرد شده به سمت هیونجین برگشتم که داشت مدام نگاهشو ازم میدزدید
لبخند عصبی ای زدم و گفتم
ا.ت:ریختی توم......نه؟!
خجالت زده لباشو به دندون گرفت که عصبی گفتم
ا.ت: مگه فرش چش بود که ریختی توممممم!؟ مرتیکه الاغغغ الان من چیکار کنمممممم!؟
با استرس دستشو روی شونم گزاشت و کاری کرد روی صندلی دراز بکشم
بلافاصله رو به پرستار کردو گفت
هیونجین: مطمعنین؟ نکنه اشتباه دیدین؟!
پرستار که از شدت نگه داشتن خندش قرمز شده بود سرش و تکون داد و گفت
پرستار: نه مطمعنم زنتون بارداره........
با حرفی که عصبی چشمام روی هم کوبیدم و زیرلب گفتم
ا.ت: هیونجین دهنتو..........
*خونه*
با رسیدن به اتاقم خودم و روی تخت انداختم و چشمامو بستم
توی دلم هفت جد هیونجین و مورد عنایت قرار دادم که کم کم چشمام گرم شد
داشتم به خواب عمیقی فرو میرفتم که با غار و قور شکمم عصبی چشمام و باز کردم
از صبح بود که چیزی نخورده بودم و حالا اجوما هم نبود که بهش بگم چیزی برام درست کنه
امروز ظهر بخاطر ازدواج پسرش رفته بود و معلوم نبود کی برگرده
توی افکارم غرق بودم که با روشن شدن یهویی برق اتاق عصبی سرم و توی بالشت فرو کردم
با شنیدن قدم هایی که به سمتم برداشته میشد آروم سرم و از روی بالشت فاصله دادم که با دیدن هیونجین که سینی ای دستش بود ابروهام بالا افتاد
خاستم چیزی بپرسم که با دیدن غذاهای توی ظرف لبخندی زدم و بلافاصله از روی تخت بلند شدم
تنها چیزی که میتونست من مجبور کنه تا نخوابم........غذا......
- ۷.۸k
- ۲۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط