پارت 1 (بد بوی من/My bad boy )
سلاممممم بچه ها چون فردا تولدمه پارت میزارم.
توت فرنگیام حمایت فراموش نشهههه♡•
خب بریم برای پارت ۱
#پارت۱ #بد_بوی_من
#فیک
ویو ا.ت:
امروز روز اسباب کشیمونه و خب خوش حالم که میرم به یه مدرسه ای که معروفه و همه ازش تعریف میکنن وایییییی خیلی ذوق دارم.....حیح....اما از یه طرف هم ناراحت چون من از بوسان دارم میرم و عمارتی که کلیییی خاطره ی قشنگ باهاش دارم رو ترک میکنم مخصوصا دوستام! ، اما سعی میکنم یه سر بهشون بزنم...
یکی از بهترین دوستام اسمش لی چه وون هستش ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و همسنیم و اون هم به همراه پدرش آقای لی با ما میاد سئول هوراااااا تازه به بابام گفتم که مارو تو یه کلاس بزاره مثل همیشه........
(پدرش آقای لی همکار و شریک پدرمه و اونا هم باهم مثل برادرن)....خب من و چه وون مثل دوتا خواهریم...یه دوست دیگه هم دارم که اسمش لی جیوون (جی وون) که خواهر چه وونه ما سه تا باهم بزرگ شدیم اما جیوون چون از ما ۵ سال بزرگتره و الان داره تو یه شرکتی کار میکنه و نمیتونه با ما بیاد سئول ولی ما باید بریم درس بخونیم😓
توی افکارم بودم که بابام صدام کرد...
《بچه ها از این به بعد حرف های ا.ت با نشون داده میشه...تهیونگ هم با _ 》
+ بله بابا اومدممممم
پدر: زودباش دخترم دیر شد همینجوری شم شاید شب برسیم
+ خب خودت گفتی وسط ظهر اسباب کشی کنیم
پدر: برای اینکه الان خبرنگار های کمتری تو این ساعت هستن و الان بهترین موقعس اوففف باشه فقط یه لحظه صبر کن با آجوما (خدمتکارشون) خداحافظی کنم
پدر:باشه بدو ۵ دیقه وقت داری (با خنده)
+ چشممممم (با ذوقققق)
• ۵ دقیقه بعد...•
+ اومدممممم
پدر: اوکیییی پس بریم
"رفتیم تو ماشین نشستیم که دیدم مامانم خوابش برده که همزمان من و بابا خنده ی بیصدایی کردیم و نشستیم "
^_^ چند ساعت بعد.....
شب ساعت ۱۱:۰۰
خوابم برده بود که بابا بیدارم کرد و خدمتکارا چمدونامونو گذاشتن تو اتاقامون و من گفتم: به چه وون زنگ میزنم ببینم کجاست..
+ الو چه وون شما کجایید؟ مگه پشت سرمون نبودین؟!
که یهو یکی دستشو زد به شونم برگشتم دیدم چه وونه
چه وون: (با خنده) ترسیدی؟
+ترسیدمم ، دیوونه (خنده)
چه وون: بیا بریم اتاقامونو ببینیم
+بریم
عمارت بزرگ و خوشکلی بود و رفتیم تو خیلی زیبا و پر زرق و برق بود•
از شانس خوبمون اتاق من و چه وون بغل همدیگه بود و اتاق مامان و بابام هم توی یک راهروی دیگه بود...خیلی خوش حال بودیم و رفتیم تو اتاقامون تا وسایلامون رو بچینیم ....
< یک ساعت بعد...>
●اینم پارت ۱ حمایت فراموش نشه ●
توت فرنگیام حمایت فراموش نشهههه♡•
خب بریم برای پارت ۱
#پارت۱ #بد_بوی_من
#فیک
ویو ا.ت:
امروز روز اسباب کشیمونه و خب خوش حالم که میرم به یه مدرسه ای که معروفه و همه ازش تعریف میکنن وایییییی خیلی ذوق دارم.....حیح....اما از یه طرف هم ناراحت چون من از بوسان دارم میرم و عمارتی که کلیییی خاطره ی قشنگ باهاش دارم رو ترک میکنم مخصوصا دوستام! ، اما سعی میکنم یه سر بهشون بزنم...
یکی از بهترین دوستام اسمش لی چه وون هستش ما از بچگی باهم بزرگ شدیم و همسنیم و اون هم به همراه پدرش آقای لی با ما میاد سئول هوراااااا تازه به بابام گفتم که مارو تو یه کلاس بزاره مثل همیشه........
(پدرش آقای لی همکار و شریک پدرمه و اونا هم باهم مثل برادرن)....خب من و چه وون مثل دوتا خواهریم...یه دوست دیگه هم دارم که اسمش لی جیوون (جی وون) که خواهر چه وونه ما سه تا باهم بزرگ شدیم اما جیوون چون از ما ۵ سال بزرگتره و الان داره تو یه شرکتی کار میکنه و نمیتونه با ما بیاد سئول ولی ما باید بریم درس بخونیم😓
توی افکارم بودم که بابام صدام کرد...
《بچه ها از این به بعد حرف های ا.ت با نشون داده میشه...تهیونگ هم با _ 》
+ بله بابا اومدممممم
پدر: زودباش دخترم دیر شد همینجوری شم شاید شب برسیم
+ خب خودت گفتی وسط ظهر اسباب کشی کنیم
پدر: برای اینکه الان خبرنگار های کمتری تو این ساعت هستن و الان بهترین موقعس اوففف باشه فقط یه لحظه صبر کن با آجوما (خدمتکارشون) خداحافظی کنم
پدر:باشه بدو ۵ دیقه وقت داری (با خنده)
+ چشممممم (با ذوقققق)
• ۵ دقیقه بعد...•
+ اومدممممم
پدر: اوکیییی پس بریم
"رفتیم تو ماشین نشستیم که دیدم مامانم خوابش برده که همزمان من و بابا خنده ی بیصدایی کردیم و نشستیم "
^_^ چند ساعت بعد.....
شب ساعت ۱۱:۰۰
خوابم برده بود که بابا بیدارم کرد و خدمتکارا چمدونامونو گذاشتن تو اتاقامون و من گفتم: به چه وون زنگ میزنم ببینم کجاست..
+ الو چه وون شما کجایید؟ مگه پشت سرمون نبودین؟!
که یهو یکی دستشو زد به شونم برگشتم دیدم چه وونه
چه وون: (با خنده) ترسیدی؟
+ترسیدمم ، دیوونه (خنده)
چه وون: بیا بریم اتاقامونو ببینیم
+بریم
عمارت بزرگ و خوشکلی بود و رفتیم تو خیلی زیبا و پر زرق و برق بود•
از شانس خوبمون اتاق من و چه وون بغل همدیگه بود و اتاق مامان و بابام هم توی یک راهروی دیگه بود...خیلی خوش حال بودیم و رفتیم تو اتاقامون تا وسایلامون رو بچینیم ....
< یک ساعت بعد...>
●اینم پارت ۱ حمایت فراموش نشه ●
۶.۲k
۰۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.