(پارت۳ -فیک بد بوی من //My bad boy )
#پارت۳ #بد_بوی_من #my_bad_boy
کم کم دیگه داشتیم میرسیدیم که چه وون چیزی گفت که دهنم باز موند...
×میگم ا.ت اون تهیونگ نیست!(با تعجب)
《اون....اون..کیم تهیونگ بود! که داشت از ماشین سیاهی که پر بادیگارد بود پیاده میشد!
همینجوری تو شک بودم که با صدای چه وون به خودم اومدم...
×حواست کجاست دختر! اشکال نداره به چپت بگیر بیا بریم دیگه دیر شد
+ها؟ آ...آره بریم...
×چت شد یهو همش یه خاطره ی قدیمیه
{ فلش بک به ۴ سال پیش }
+میگم به نظرت این پسره تهیونگ جذاب نیست؟
×دختر عاشق شدیییی (یکم بلند)
+آروم باش (خنده) عشق اولمه برای اولین بار عاشق شدم چه حس عجیبی داره (استرس)
×میخوای بهش اعتراف کنی؟
+نمیدونم....بش بگم؟
×نمیدونم دختر آخه اون...چیزه...یکم خشک و سرده با این که ۱۴ سالشه...یجورایی ازش خوشم نمیاد..
+عههه نخیرم تو داری حسودی میکنی؟اصن..اصن میرم بهش میگم..همین الان بیا بریم
×حسودی؟ واقعا که...وای باشه برو بگو بهش منم از دور فیلم میگیرم(ذوق)
(ا.ت رفت تو کلاس دید تهیونگ بدون هیچ لبخندی نشسته و داره با دوستاش حرف میزنه و رفت پیشش....)
+عام تهیونگ..
_چیه
+میشه یه لحظه بیای؟عام....کارت دارم
(تهیونگ اومد..یه جای خلوت)
+تهیونگ من میخواستم بگم که .....اوففف دوست دارمممم(زود گفت و چشماش رو بست وقتی باز کرد دید تهیونگ داره پوزخند میزنه و بعد تهیونگ یکم نزدیک تر شد و در گوش ا.ت گفت)
_هه میدونی....فردا جشنه نه؟ توی عمارت ما، که تو هم هستی
+آ...آره خب؟
_خب اونجا جوابمو بهت میدم(یه پوزخند زد و خیلی ریلکس رفت..)
+عام..باشه..
×خب پس باید زیباترین دختر اونجا باشی برای مهمونی فردا
(فردا)
ا.ت صورتی زیبا و پسر کش داشت اما هیچ وقت عاشق کسی جز تهیونگ نشده بود..اونروز فقط یه تینت و ریمل زد که با لباسی که پوشیده بود همخوانی عالی ای داشت.. )
[توی مهمونی]
(رسیدم اونجا دخترایی که همش دنبال پسرا بودن خودشونو میچسبوندن به اونا و پسرا هم با دخترا لاس میزدن و خانواده ها هم جدا توی سالن دیگه ای بودند....چه وون رو که دیدم رفتم سمت میزش که دیدم تهیونگ و اون اکیپ ۷ نفرش هم که میخوان بشینن، باهاشن(همون اعضا) تو دلم گفتم که اخه چه شانسیه من دارم و بعد نشستم کنار چه وون که دیدم تهیونگ کنارم نشست و بقیه هم دور میز نشستن )
(من سرم پایین بود و حرف نمیزدم اما چه وون با اونا گرم گرفته بود..که یهو چراغا خاموش شد و فقط چراغ سالن روشن شد و یه موزیک ملایم پخش شد که نشونه ی این بود که موقع رقصه....همه رفتن و چه وون هم یکی بهش پیشنهاد داد و رفت که برقصه...فقط من و ته موندیم و دیدم یه دختر با لباس باز داره سمتش میاد که یهو دیدم ته بهم گفت:)
_افتخار رقص میدی؟
+بله حتما!!
راستش تعجب کردم ولی خب....به وسط سالن که رسیدیم ته یه دستشو دور کمرم گذاشت و اون دستش رو تو دستم قفل کرد و چیزی گفت
کم کم دیگه داشتیم میرسیدیم که چه وون چیزی گفت که دهنم باز موند...
×میگم ا.ت اون تهیونگ نیست!(با تعجب)
《اون....اون..کیم تهیونگ بود! که داشت از ماشین سیاهی که پر بادیگارد بود پیاده میشد!
همینجوری تو شک بودم که با صدای چه وون به خودم اومدم...
×حواست کجاست دختر! اشکال نداره به چپت بگیر بیا بریم دیگه دیر شد
+ها؟ آ...آره بریم...
×چت شد یهو همش یه خاطره ی قدیمیه
{ فلش بک به ۴ سال پیش }
+میگم به نظرت این پسره تهیونگ جذاب نیست؟
×دختر عاشق شدیییی (یکم بلند)
+آروم باش (خنده) عشق اولمه برای اولین بار عاشق شدم چه حس عجیبی داره (استرس)
×میخوای بهش اعتراف کنی؟
+نمیدونم....بش بگم؟
×نمیدونم دختر آخه اون...چیزه...یکم خشک و سرده با این که ۱۴ سالشه...یجورایی ازش خوشم نمیاد..
+عههه نخیرم تو داری حسودی میکنی؟اصن..اصن میرم بهش میگم..همین الان بیا بریم
×حسودی؟ واقعا که...وای باشه برو بگو بهش منم از دور فیلم میگیرم(ذوق)
(ا.ت رفت تو کلاس دید تهیونگ بدون هیچ لبخندی نشسته و داره با دوستاش حرف میزنه و رفت پیشش....)
+عام تهیونگ..
_چیه
+میشه یه لحظه بیای؟عام....کارت دارم
(تهیونگ اومد..یه جای خلوت)
+تهیونگ من میخواستم بگم که .....اوففف دوست دارمممم(زود گفت و چشماش رو بست وقتی باز کرد دید تهیونگ داره پوزخند میزنه و بعد تهیونگ یکم نزدیک تر شد و در گوش ا.ت گفت)
_هه میدونی....فردا جشنه نه؟ توی عمارت ما، که تو هم هستی
+آ...آره خب؟
_خب اونجا جوابمو بهت میدم(یه پوزخند زد و خیلی ریلکس رفت..)
+عام..باشه..
×خب پس باید زیباترین دختر اونجا باشی برای مهمونی فردا
(فردا)
ا.ت صورتی زیبا و پسر کش داشت اما هیچ وقت عاشق کسی جز تهیونگ نشده بود..اونروز فقط یه تینت و ریمل زد که با لباسی که پوشیده بود همخوانی عالی ای داشت.. )
[توی مهمونی]
(رسیدم اونجا دخترایی که همش دنبال پسرا بودن خودشونو میچسبوندن به اونا و پسرا هم با دخترا لاس میزدن و خانواده ها هم جدا توی سالن دیگه ای بودند....چه وون رو که دیدم رفتم سمت میزش که دیدم تهیونگ و اون اکیپ ۷ نفرش هم که میخوان بشینن، باهاشن(همون اعضا) تو دلم گفتم که اخه چه شانسیه من دارم و بعد نشستم کنار چه وون که دیدم تهیونگ کنارم نشست و بقیه هم دور میز نشستن )
(من سرم پایین بود و حرف نمیزدم اما چه وون با اونا گرم گرفته بود..که یهو چراغا خاموش شد و فقط چراغ سالن روشن شد و یه موزیک ملایم پخش شد که نشونه ی این بود که موقع رقصه....همه رفتن و چه وون هم یکی بهش پیشنهاد داد و رفت که برقصه...فقط من و ته موندیم و دیدم یه دختر با لباس باز داره سمتش میاد که یهو دیدم ته بهم گفت:)
_افتخار رقص میدی؟
+بله حتما!!
راستش تعجب کردم ولی خب....به وسط سالن که رسیدیم ته یه دستشو دور کمرم گذاشت و اون دستش رو تو دستم قفل کرد و چیزی گفت
۶.۵k
۰۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.