پارت ۲۲
پارت ۲۲
این که همون مدل اس که آیدا اون روز گفت ینی این پسر عمومه ؟
با اشاره به آرش گفتم : هی این دیگه کیه ؟
آرش : سامیاره دیگه پسرعمومون .
من : آروم تر هم می گفتی متوجه می شدم .
لبخند حرص درآری زد و با پسره که سامیار باشه احوال پرسی کرد .
سامیار دقیق نگام کرد و بعد یه نگاه به آرش .
من : سلام پسر عمو مشتاق دیدار .
سامیار : سلام دریا خوبی ؟
من : مرسی خوبم .
سامیار : خیلی دلم می خواست ببینمت .
جاااااان این الان چی گفت دلش می خواست منو ببینه چه غلطا .
لبخند زوری ای زدم و گفتم : لطف دارین .
اونم لبخندی زد و آروم گفت : یادش بخیر یه زمانی دو نفری کل فامیل رو حریف بودیم .
منم فقط با تعجب نگاش می کردم چرا هیچی یادم نیس پس .
این با خودش حرف می زد ولی من حتی یکی از این صحنه ها رو یادم نبود داشت حوصلم سر می رفت
چرا اینقدر حرف می زنه .
از شانس خوشگلم بغل دست عمه اقدس و پسرا نشسته بودم .
عمه اقدس هیچوقت منو دوس نداشت بر خلاف بقیه که همشون منو دوس داشتن همیشه با من بد رفتار می کرد و به حالت مشکوک نگام می کرد و منم هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم آخه به بقیه بچه ها خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد اما با من ...
همشون داشتن منو نگاه می کردن و منتظر کوچیکترین عکس العملم بودم تا یه آتو ازم بدست بگیرن و منم از اینور فقط با لبخند زوری به حرفای سامیار گوش می دادم .
یه اشاره به آرش کردم که از شرشون نجاتم بده که آرش خندید و گفت : خوب دیگه من باید دریا رو از حضورتون مرخص کنم از اونور اشاره می کنن لازمش دارن .
عمه : حالا بود که داشتیم یادی از خاطرات می کردیم .
من : عمه جون باشه واسه یه وقت دیگه من برم پارمیس کارم داره و فوری جیم شدم .
همین که از در سالن خارج شدم پارمیس مثل جن ظاهر شد .
من : اوووف یه ذره زودتر می اومدی به اخلاق خوشگلت برمی خورد ؟
پارمیس : دیگه همینم از صدقه سری نیما بود اشاره کرد .
من : فداش بشی الهی خدا تو رو بهش بده .
پارمیس : وااای مرسی عشقم تا باشه از این دعاها .
یه چشم غره رفتم که خودش رو جمع و جور کرد .
تو حیاط با پارمیس قدم می زدیم که یهو جیغ زد .
من : هووی چته ؟
پارمیس : اونجا رو نگاه یه سایه اس .
من : خوب ممکنه مال درخت باشه .
پارمیس : تکون خورد .
من : خوب شاید باد باشه .
پارمیس : دریا خفه شو با این ایده هات .
یهو با دیدن یه فرد سیاهپوش پارمیس رو هل دادم سمت در خونه و خودمم گارد گرفتم .
مرد سیاهپوش : هوی جوجه با تو کاری ندارم گمشو کنار تا کارم رو انجام بدم .
با پوزخند گفتم : آخه تو این خونه وقتی مهمونیه چطور می خوای بری دزدی ؟
سیاهپوش : خفه شو و برو کنار وگرنه بد می بینی .
من : منتظرم ببینم .
با این حرفم با یه حرکت اومد سمتم و تو یه حرکت غافلگیر کننده محکم زد تو پام و پخش زمینم کرد هدفش چی بود خدایی .
این که همون مدل اس که آیدا اون روز گفت ینی این پسر عمومه ؟
با اشاره به آرش گفتم : هی این دیگه کیه ؟
آرش : سامیاره دیگه پسرعمومون .
من : آروم تر هم می گفتی متوجه می شدم .
لبخند حرص درآری زد و با پسره که سامیار باشه احوال پرسی کرد .
سامیار دقیق نگام کرد و بعد یه نگاه به آرش .
من : سلام پسر عمو مشتاق دیدار .
سامیار : سلام دریا خوبی ؟
من : مرسی خوبم .
سامیار : خیلی دلم می خواست ببینمت .
جاااااان این الان چی گفت دلش می خواست منو ببینه چه غلطا .
لبخند زوری ای زدم و گفتم : لطف دارین .
اونم لبخندی زد و آروم گفت : یادش بخیر یه زمانی دو نفری کل فامیل رو حریف بودیم .
منم فقط با تعجب نگاش می کردم چرا هیچی یادم نیس پس .
این با خودش حرف می زد ولی من حتی یکی از این صحنه ها رو یادم نبود داشت حوصلم سر می رفت
چرا اینقدر حرف می زنه .
از شانس خوشگلم بغل دست عمه اقدس و پسرا نشسته بودم .
عمه اقدس هیچوقت منو دوس نداشت بر خلاف بقیه که همشون منو دوس داشتن همیشه با من بد رفتار می کرد و به حالت مشکوک نگام می کرد و منم هیچوقت دلیلش رو نفهمیدم آخه به بقیه بچه ها خیلی گرم و صمیمی رفتار می کرد اما با من ...
همشون داشتن منو نگاه می کردن و منتظر کوچیکترین عکس العملم بودم تا یه آتو ازم بدست بگیرن و منم از اینور فقط با لبخند زوری به حرفای سامیار گوش می دادم .
یه اشاره به آرش کردم که از شرشون نجاتم بده که آرش خندید و گفت : خوب دیگه من باید دریا رو از حضورتون مرخص کنم از اونور اشاره می کنن لازمش دارن .
عمه : حالا بود که داشتیم یادی از خاطرات می کردیم .
من : عمه جون باشه واسه یه وقت دیگه من برم پارمیس کارم داره و فوری جیم شدم .
همین که از در سالن خارج شدم پارمیس مثل جن ظاهر شد .
من : اوووف یه ذره زودتر می اومدی به اخلاق خوشگلت برمی خورد ؟
پارمیس : دیگه همینم از صدقه سری نیما بود اشاره کرد .
من : فداش بشی الهی خدا تو رو بهش بده .
پارمیس : وااای مرسی عشقم تا باشه از این دعاها .
یه چشم غره رفتم که خودش رو جمع و جور کرد .
تو حیاط با پارمیس قدم می زدیم که یهو جیغ زد .
من : هووی چته ؟
پارمیس : اونجا رو نگاه یه سایه اس .
من : خوب ممکنه مال درخت باشه .
پارمیس : تکون خورد .
من : خوب شاید باد باشه .
پارمیس : دریا خفه شو با این ایده هات .
یهو با دیدن یه فرد سیاهپوش پارمیس رو هل دادم سمت در خونه و خودمم گارد گرفتم .
مرد سیاهپوش : هوی جوجه با تو کاری ندارم گمشو کنار تا کارم رو انجام بدم .
با پوزخند گفتم : آخه تو این خونه وقتی مهمونیه چطور می خوای بری دزدی ؟
سیاهپوش : خفه شو و برو کنار وگرنه بد می بینی .
من : منتظرم ببینم .
با این حرفم با یه حرکت اومد سمتم و تو یه حرکت غافلگیر کننده محکم زد تو پام و پخش زمینم کرد هدفش چی بود خدایی .
۲۵.۲k
۱۵ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.