پارت۱۱۲
#پارت۱۱۲
شب بود.روی تختم دراز کشیدم و برای بار هزارم کلیپ رو تماشا کردم. دوباره و دوباره. با جون و دل تصویرش رو،صداش رو به خاطر می سپردم.
لپ تاب رو خاموش کردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم. ماه حلالی شکل بود و درست بالای پنجره ی من خودنمایی میکرد.سفید سفید بود. خبری از ماه آبی نبود. درختا سبز بودن. خبری از درختای نقره ای نبود.
★٭★
وقنی از خواب بیدار شدم سراغ گوشیمو گرفتم. هر چی گشتم نبود. کل محتویات کیفمو ریختم کف اتاق ولی نبود. به نا چار شماره ی مطب دکتر مفتخرو گرفتم.شاید اونجا جا مونده باشه.
منشی گفت که از دکتر میپرسه و خبرشو بهم میده. تشکر کردم و تلفن قطع شد.
سرمو با خوندن مقاله های علمی درباره ی همزاد ها گرم کردم تا تلفن زنگ خورد.
_بله؟
_خانوم نوری؟
کنترل خودمو به دست آوردمو گفتم:
_بله خودم هستم.
_من کیان مفتخرم.مثل اینکه شما دیروز گوشیتون رو اینجا جا گذاشتین.
_آره حواسم پرت شد.میتونم بیام مطب تا بگیرمش؟
_ععععع...
بعد از چند لحظه ادامه داد.
_نه من امروز مطب نمیرم.
_خب پس...
_میخواین یه جا قرار بزاریم؟
لحنشو دوست نداشتم. اصلا دوست نداشتم.
_نه هر وقت که مطب بودین میام ازتون میگیرمش.فعلا.
جاخورد از لحنم.با تعجب خدافظی کرد و گفت فردا مطبه.این مرد،نه حرکاتش،نه لحنش،نه ذاتش شبیه کیانِ من نبود...
★٭★
یه سر رفتم همونجایی که با آیدا و امیر رفتیم پیک نیک.همونجایی که کیان اعتراف کرد. درست روبروی من ، کنار اون صخره ی بزرگ.همون شب قشنگ که ماه آبی بود و ستاره ها رنگارنگ.
ولی امشب،فقط من بودم،تنها.ماه سفید بود و ستاره ای وجود نداشت. کیانی هم وجود نداشت.
شب بود.روی تختم دراز کشیدم و برای بار هزارم کلیپ رو تماشا کردم. دوباره و دوباره. با جون و دل تصویرش رو،صداش رو به خاطر می سپردم.
لپ تاب رو خاموش کردم و از پنجره بیرونو نگاه کردم. ماه حلالی شکل بود و درست بالای پنجره ی من خودنمایی میکرد.سفید سفید بود. خبری از ماه آبی نبود. درختا سبز بودن. خبری از درختای نقره ای نبود.
★٭★
وقنی از خواب بیدار شدم سراغ گوشیمو گرفتم. هر چی گشتم نبود. کل محتویات کیفمو ریختم کف اتاق ولی نبود. به نا چار شماره ی مطب دکتر مفتخرو گرفتم.شاید اونجا جا مونده باشه.
منشی گفت که از دکتر میپرسه و خبرشو بهم میده. تشکر کردم و تلفن قطع شد.
سرمو با خوندن مقاله های علمی درباره ی همزاد ها گرم کردم تا تلفن زنگ خورد.
_بله؟
_خانوم نوری؟
کنترل خودمو به دست آوردمو گفتم:
_بله خودم هستم.
_من کیان مفتخرم.مثل اینکه شما دیروز گوشیتون رو اینجا جا گذاشتین.
_آره حواسم پرت شد.میتونم بیام مطب تا بگیرمش؟
_ععععع...
بعد از چند لحظه ادامه داد.
_نه من امروز مطب نمیرم.
_خب پس...
_میخواین یه جا قرار بزاریم؟
لحنشو دوست نداشتم. اصلا دوست نداشتم.
_نه هر وقت که مطب بودین میام ازتون میگیرمش.فعلا.
جاخورد از لحنم.با تعجب خدافظی کرد و گفت فردا مطبه.این مرد،نه حرکاتش،نه لحنش،نه ذاتش شبیه کیانِ من نبود...
★٭★
یه سر رفتم همونجایی که با آیدا و امیر رفتیم پیک نیک.همونجایی که کیان اعتراف کرد. درست روبروی من ، کنار اون صخره ی بزرگ.همون شب قشنگ که ماه آبی بود و ستاره ها رنگارنگ.
ولی امشب،فقط من بودم،تنها.ماه سفید بود و ستاره ای وجود نداشت. کیانی هم وجود نداشت.
۱.۲k
۱۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.