پارت۱۱۴
#پارت۱۱۴
از شیشه بیرونو نگاه میکردم. سخت بود کنار این مرد نشستن.
_آیدا خانوم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_بله ؟آقای مفتخر.
رو فامیل تاکید کردم تا دوباره به اسم صدام نکنه و اعصابمو بهم نریزه.یهو یه گوشی جلو چشمم تکون داد و گفت:
_بفرمایید اینم گوشیتون.
با اخم و تعجب بهش نگاه کردم و گوشی رو ازش گرفتم.تک خنده ای کرد و ادامه داد.
_ببخشید ولی اگه میگفتم بریم بیرون تا باهات صحبت کنم قبول نمیکردی.مجبور شدم.
با اخم گفتم:
_میشه نگه دارین؟پیاده میشم.
گوشه ای نگه داشت و قبل از اینکه پیاده شم گفت:
_مشکل تو چیه؟
مشکل من تویی.تویی که با این چهرت ذهنمو میبری توی یه سیاره ی دیگه.تویی که با حرف زدنت میری رو اعصابم.
_من مشکلی ندارم.
رو به من چرخید و گفت:
_ببین. من اصلا نمیخوام دخالت کنم.ولی یه پزشکم و شغلم ایجاب میکنه که اینو بهت بگم.
درو بستم و سعی کردم به حرفاش گوش کنم.
_تو نیاز به یه روانشناس داری.
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
_نه نه اشتباه نکن.منظورم اینه که تو نیاز داری درمورد اتفاقی که نمیدونم چیه و جدیدا برات رخ داده صحبت کنی.باید اینکارو بکنی. حرفاتو با یکی درمیون بزاری. این شوکی که بهت وارد شده ممکنه برات حتی مشکل قلبی ایجاد کنه.
انقدر با منطق و دلیل حرف میزد که قانع شدم و نتونستم رو حرف بزنم.سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.خودش ادامه داد.
_من یه دکتر خوب سراغ دارم. شده یه جلسه برو پیشش اگه دلت نخواست دیگه به خودت مربوطه.
بعد با صدای مهربونی گفت:
_من فقط میخوام بهت کمک کنم.
صدای یه مرد سیلورنایی توی ذهنم اکو شد:
``هیچ وقت فراموش نمیشی.``
یه لبخند قشنگ جلوی چشمام اومد و نتونستم کنارش بزنم. دستی جلوی صورتم تکون خورد. تمام مدت داشتم بهش زل میزدم.
_چیشدی؟خوبی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
_آره.آره خوبم.ببخشید حواسم پرت شد.
شاید واقعا باید با کسی صحبت میکردم. شاید یه مشاور برام گزینه ی خوبی می بود تو این شرایط.بعد از اعلام موافقتم منو رسوند دم مطب دکتر.
_خیلی ممنون آقای مفتخر.خدافظ.
درو باز کردم و پیاده شدم. صداشو از پشت سرم شنیدم.
_آیدا.
برگشتم سمتش.چرا اینجوری صدام میکنی لعنتی.
_موفق باشی.
لبخندی زد و دستی تکون داد.
لبخند مصنوعی زدم و دستمو تکون دادم. به سرعت سمت مطب رفتم. خداروشکر اون موقع خلوت بود. پول ویزیتو پرداخت کردم و بعد از بیمار رفتم تو.یه خانوم جوون با یه شال صورتی و مانتوی سفید با لبخند نگاهم میکرد. چهره ی آروم و آرامش بخشی داشت.ناخوداگاه با دیدنش لبخند زدم. اشاره کرد بشینم.دستاشو قلاب کرد و زیر چونش گذاشت.
_سلام عزیزم.دکتر ثنا صولتی هستم.میتونی ثنا صدام کنی.
از شیشه بیرونو نگاه میکردم. سخت بود کنار این مرد نشستن.
_آیدا خانوم؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_بله ؟آقای مفتخر.
رو فامیل تاکید کردم تا دوباره به اسم صدام نکنه و اعصابمو بهم نریزه.یهو یه گوشی جلو چشمم تکون داد و گفت:
_بفرمایید اینم گوشیتون.
با اخم و تعجب بهش نگاه کردم و گوشی رو ازش گرفتم.تک خنده ای کرد و ادامه داد.
_ببخشید ولی اگه میگفتم بریم بیرون تا باهات صحبت کنم قبول نمیکردی.مجبور شدم.
با اخم گفتم:
_میشه نگه دارین؟پیاده میشم.
گوشه ای نگه داشت و قبل از اینکه پیاده شم گفت:
_مشکل تو چیه؟
مشکل من تویی.تویی که با این چهرت ذهنمو میبری توی یه سیاره ی دیگه.تویی که با حرف زدنت میری رو اعصابم.
_من مشکلی ندارم.
رو به من چرخید و گفت:
_ببین. من اصلا نمیخوام دخالت کنم.ولی یه پزشکم و شغلم ایجاب میکنه که اینو بهت بگم.
درو بستم و سعی کردم به حرفاش گوش کنم.
_تو نیاز به یه روانشناس داری.
با اخم بهش نگاه کردم که گفت:
_نه نه اشتباه نکن.منظورم اینه که تو نیاز داری درمورد اتفاقی که نمیدونم چیه و جدیدا برات رخ داده صحبت کنی.باید اینکارو بکنی. حرفاتو با یکی درمیون بزاری. این شوکی که بهت وارد شده ممکنه برات حتی مشکل قلبی ایجاد کنه.
انقدر با منطق و دلیل حرف میزد که قانع شدم و نتونستم رو حرف بزنم.سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم.خودش ادامه داد.
_من یه دکتر خوب سراغ دارم. شده یه جلسه برو پیشش اگه دلت نخواست دیگه به خودت مربوطه.
بعد با صدای مهربونی گفت:
_من فقط میخوام بهت کمک کنم.
صدای یه مرد سیلورنایی توی ذهنم اکو شد:
``هیچ وقت فراموش نمیشی.``
یه لبخند قشنگ جلوی چشمام اومد و نتونستم کنارش بزنم. دستی جلوی صورتم تکون خورد. تمام مدت داشتم بهش زل میزدم.
_چیشدی؟خوبی؟
سرمو به طرفین تکون دادم و گفتم:
_آره.آره خوبم.ببخشید حواسم پرت شد.
شاید واقعا باید با کسی صحبت میکردم. شاید یه مشاور برام گزینه ی خوبی می بود تو این شرایط.بعد از اعلام موافقتم منو رسوند دم مطب دکتر.
_خیلی ممنون آقای مفتخر.خدافظ.
درو باز کردم و پیاده شدم. صداشو از پشت سرم شنیدم.
_آیدا.
برگشتم سمتش.چرا اینجوری صدام میکنی لعنتی.
_موفق باشی.
لبخندی زد و دستی تکون داد.
لبخند مصنوعی زدم و دستمو تکون دادم. به سرعت سمت مطب رفتم. خداروشکر اون موقع خلوت بود. پول ویزیتو پرداخت کردم و بعد از بیمار رفتم تو.یه خانوم جوون با یه شال صورتی و مانتوی سفید با لبخند نگاهم میکرد. چهره ی آروم و آرامش بخشی داشت.ناخوداگاه با دیدنش لبخند زدم. اشاره کرد بشینم.دستاشو قلاب کرد و زیر چونش گذاشت.
_سلام عزیزم.دکتر ثنا صولتی هستم.میتونی ثنا صدام کنی.
۶.۰k
۱۶ تیر ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۷۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.