صبوره چارهای ندارد یا باید جواب مادر و برادرش را میداد

🦽صبوره چاره‌ای ندارد یا باید جواب مادر و برادرش را می‌داد، یا خودش برای خودش دستی بالا می‌زد. از اهواز که برگشت، فقط یک شوخی بود. بعد از جنگ، با خودش شرط کرده بود شوهرش فقط باید جانباز باشد. امکان نداشت بعد از آن همه سال که بی خیال ازدواج شده بود، برود سراغ بنگاه‌دار. در میان آن مردها، رضا تنها کسی بود که می توانست کمکش کند. پس می‌گذارد گل بته‌های ملافه آرام بگیرند و مرد دست‌کم، سرش را بیرون بیاورد و حرفی بزند. از وقتی آورده بودنش، ندیده بود چند جمله‌ای بیشتر حرف بزند.

🦽- ببین سید رضا... .
باز، شرمی دخترانه جلوی زبانش را می‌گیرد و دیگر نمی‌تواند چیزی بگوید. لبش را می‌گزد و سرش را پایین می‌اندازد.
 
🦽- من نذر کردم فقط همسر یه جانباز بشم، اما نمی‌دونم چرا این همه سال نشد... . شاید لیاقتش و نداشتم. شایدم زیادی سخت می‌گرفتم که باید حتما خوشگل باشه، سید باشه... . هر چی بود، نتونستم پا روی دلم بزارم. نه نمی‌شد، نشدنی بود... .

🦽حاضرین... ، حاضرین با من زیر یه سقف زندگی کنین؟
نفس صبوره بند می‌آید....»

#بریده_کتاب
#دخیل_عشق
#مریم_صبوری
✅پاتوق کتاب شهیده زینب کمایی
@maghar98
دیدگاه ها (۱)

🦽بادی در میان شاخ و برگ‌های درخت توت می‌پیچد و خنکای نسیم آن...

▪️یک عمـــر برای دین منادی بودی▪️آیینــــه ی صبری متمادی بود...

🦽صبوره هر روز به حرم می‌آید؛ اما در کنار مردانی که اشکشان جا...

🦽- همیشه فکر می‌کنم من عاشق‌ترم یا تو؟ معلومه من عاشق‌ترم. م...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط