اون شب بارون نرمی روی پنجره میزد خونه ساکت بود فقط صد

اون شب، بارون نرمی روی پنجره می‌زد. خونه ساکت بود، فقط صدای نفس‌هاشون توی فضای تاریک و گرم پخش می‌شد. جین کنار مینجی نشسته بود. دستش رو گرفته بود، انگار ازش نمی‌خواست فقط همسرش باشه، بلکه تکیه‌گاهش، امیدش، همه‌چیزش.

مینجی بهش نگاه کرد، لبخند آرومی زد.
ـ "می‌ترسم جین... ولی وقتی کنارمی، ترسام کم می‌شن."

جین پیشونیش رو بوسید. با صدایی نرم گفت:
ـ "هیچ‌وقت مجبورت نمی‌کنم. اما هر لحظه‌مون کنار هم، برام مقدسه."

اون شب، همه‌چیز بین‌شون بی‌صدا اتفاق افتاد. نه از روی هیجان، نه از روی اجبار. فقط عشق بود، اعتماد، و اون حس عمیق بین دو نفر که بیشتر از هر کلمه‌ای، هم‌دیگه رو می‌فهمن.
دیدگاه ها (۰)

بعد از اون شب، که مینجی و جین توی آرامش و عشق به هم نزدیک شد...

نه سال می‌گذره. دختر جین و مینجی حالا یه دختر ۹ ساله‌ی کنجکا...

بعد از رفتن خانواده‌ی جین، سکوت سنگینی تو خونه افتاد. جین چن...

فردای اون شب، تا ظهر، خونه ساکت بود. مینجی بیشتر وقتشو تو ات...

پارت 1

پارت ۱۶۲

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط