اون شب بارون نرمی روی پنجره میزد خونه ساکت بود فقط صد
اون شب، بارون نرمی روی پنجره میزد. خونه ساکت بود، فقط صدای نفسهاشون توی فضای تاریک و گرم پخش میشد. جین کنار مینجی نشسته بود. دستش رو گرفته بود، انگار ازش نمیخواست فقط همسرش باشه، بلکه تکیهگاهش، امیدش، همهچیزش.
مینجی بهش نگاه کرد، لبخند آرومی زد.
ـ "میترسم جین... ولی وقتی کنارمی، ترسام کم میشن."
جین پیشونیش رو بوسید. با صدایی نرم گفت:
ـ "هیچوقت مجبورت نمیکنم. اما هر لحظهمون کنار هم، برام مقدسه."
اون شب، همهچیز بینشون بیصدا اتفاق افتاد. نه از روی هیجان، نه از روی اجبار. فقط عشق بود، اعتماد، و اون حس عمیق بین دو نفر که بیشتر از هر کلمهای، همدیگه رو میفهمن.
مینجی بهش نگاه کرد، لبخند آرومی زد.
ـ "میترسم جین... ولی وقتی کنارمی، ترسام کم میشن."
جین پیشونیش رو بوسید. با صدایی نرم گفت:
ـ "هیچوقت مجبورت نمیکنم. اما هر لحظهمون کنار هم، برام مقدسه."
اون شب، همهچیز بینشون بیصدا اتفاق افتاد. نه از روی هیجان، نه از روی اجبار. فقط عشق بود، اعتماد، و اون حس عمیق بین دو نفر که بیشتر از هر کلمهای، همدیگه رو میفهمن.
- ۲.۹k
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط