نه سال میگذره دختر جین و مینجی حالا یه دختر سالهی کن
نه سال میگذره. دختر جین و مینجی حالا یه دختر ۹ سالهی کنجکاوه. یه روز با صدای آروم و چشمای پر از سؤال به پدرش میگه:
ـ "بابا... مامانم کجاست؟ چرا همه مامان دارن، من ندارم؟"
جین چند لحظه سکوت میکنه، بعد کنارش میشینه، دست دخترشو میگیره و با صدایی پر از احساس میگه:
ـ "مامانت یه فرشتهست... اون تو رو به دنیا آورد، اما خودش رفت آسمون. برای اینکه تو بتونی زندگی کنی."
اشک توی چشمای دخترک جمع میشه، اما لبخند میزنه.
ـ "یعنی من یه تکه از مامانمم؟"
جین سرشو تکون میده.
ـ "تو تمام قلبشی."
ـ "بابا... مامانم کجاست؟ چرا همه مامان دارن، من ندارم؟"
جین چند لحظه سکوت میکنه، بعد کنارش میشینه، دست دخترشو میگیره و با صدایی پر از احساس میگه:
ـ "مامانت یه فرشتهست... اون تو رو به دنیا آورد، اما خودش رفت آسمون. برای اینکه تو بتونی زندگی کنی."
اشک توی چشمای دخترک جمع میشه، اما لبخند میزنه.
ـ "یعنی من یه تکه از مامانمم؟"
جین سرشو تکون میده.
ـ "تو تمام قلبشی."
- ۴.۲k
- ۲۶ اردیبهشت ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۹)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط