شهیدحاج محمدابراهیم همت
#شهیدحاجمحمدابراهیمهمت
زمستان بود و ما در اسلامآباد غرب بودیم. از تهران آمد خانه. چشمهای سرخ و خستهاش داد میزد چند شب است نخوابیده. تا آمدم بلند شوم، نگذاشت. دستم را گرفت و نشاندم. گفت «نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیایم.» گفتم: ولی تو، بعد از این همهوقت، خستهوکوفته آمدهای... نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد داد دستم و گفت «بفرما بخور.»
#شهید_همت
#خاکیان_خدایی
زمستان بود و ما در اسلامآباد غرب بودیم. از تهران آمد خانه. چشمهای سرخ و خستهاش داد میزد چند شب است نخوابیده. تا آمدم بلند شوم، نگذاشت. دستم را گرفت و نشاندم. گفت «نوبت من است که از خجالت تو بیرون بیایم.» گفتم: ولی تو، بعد از این همهوقت، خستهوکوفته آمدهای... نگذاشت حرفم تمام شود. رفت خودش سفره را انداخت. غذا را کشید و آورد. بعد هم غذای مهدی را با حوصله داد و سفره را جمع کرد. چای ریخت و آورد داد دستم و گفت «بفرما بخور.»
#شهید_همت
#خاکیان_خدایی
۱.۶k
۱۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.