❌ اصکی ممنوع ❌
"Devastating retaliation - a new beginning"
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part13
صبح روز بعد 49 دختر به ویلای کالن رفتن.
چون اونا قاچاقی وارد کشور شده بودن شناسنامه و پاسپورتی نداشتن و والری نمیتونست اونا رو سوار هواپیما کنه و به امریکا ببره،برای همین تا زمانی که مدارک جعلی براشون آماده بشه، قرار بود ویلای کالن بمونن.
والری بالاخره گوشی رو جواب داد: بله سیترا؟
صدای سیترا خنثی بود: چی شد؟
والری لب گزید: هر پنجاه تا رو خریدم.
سیترا: چرا انقدر پول از حسابت خارج شده؟
والری آهی کشید و کل ماجرا رو تعریف کرد.
سیترا: کیم تهیونگ؟ مطمئنی خودش بود؟
والری پوزخند زد: باهام شوخی نکن مگه میشه اون فاکرو یادم بره؟
در کمال تعجب سیترا گفت: کار درستی کردی، حفظ غرورت به هر قیمتی تو اولویته.
والری لبخند محوی زد: ممنونم، چه خبر از شما؟ هیون حالش خوبه؟
سیترا: با بچه ی ایو سرگرمه.
والری: بچه ایو اسم نداره؟
سیترا با تندی: از اسمش خوشم نمیاد!
والری با تردید: و درمورد خودت و جئون؟
سیترا نفسش رو داد بیرون: هر روز میاد دیدنم.
والری ناخاسته خندید: با دسته گل؟
سیترا پوزخند زد: هنوز انقدر مفلوک نشده، میاد یکم با یونگی و هیون بحث میکنه و میره.
والری: هنوز نبخشیدیش؟
سیترا: هیچ وقت نمیبخشمش.
والری: اما اون دوست داره.
سیترا با سردی گفت: بهش فرصت دادم دلمو بدست بیاره اما اون خیلی خنگه.
والری با حیرت: وای خدای من، جدی میگی؟
سیترا: هی لازم نیست بری همه جا جار بزنی!
والری خندید: از همین جا برای عروسیتون لباس میگیرم!
سیترا: فاک یو توله گرگ احمق....
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
#تلافی_ویرانگر_شروعی_دوباره
#Part13
صبح روز بعد 49 دختر به ویلای کالن رفتن.
چون اونا قاچاقی وارد کشور شده بودن شناسنامه و پاسپورتی نداشتن و والری نمیتونست اونا رو سوار هواپیما کنه و به امریکا ببره،برای همین تا زمانی که مدارک جعلی براشون آماده بشه، قرار بود ویلای کالن بمونن.
والری بالاخره گوشی رو جواب داد: بله سیترا؟
صدای سیترا خنثی بود: چی شد؟
والری لب گزید: هر پنجاه تا رو خریدم.
سیترا: چرا انقدر پول از حسابت خارج شده؟
والری آهی کشید و کل ماجرا رو تعریف کرد.
سیترا: کیم تهیونگ؟ مطمئنی خودش بود؟
والری پوزخند زد: باهام شوخی نکن مگه میشه اون فاکرو یادم بره؟
در کمال تعجب سیترا گفت: کار درستی کردی، حفظ غرورت به هر قیمتی تو اولویته.
والری لبخند محوی زد: ممنونم، چه خبر از شما؟ هیون حالش خوبه؟
سیترا: با بچه ی ایو سرگرمه.
والری: بچه ایو اسم نداره؟
سیترا با تندی: از اسمش خوشم نمیاد!
والری با تردید: و درمورد خودت و جئون؟
سیترا نفسش رو داد بیرون: هر روز میاد دیدنم.
والری ناخاسته خندید: با دسته گل؟
سیترا پوزخند زد: هنوز انقدر مفلوک نشده، میاد یکم با یونگی و هیون بحث میکنه و میره.
والری: هنوز نبخشیدیش؟
سیترا: هیچ وقت نمیبخشمش.
والری: اما اون دوست داره.
سیترا با سردی گفت: بهش فرصت دادم دلمو بدست بیاره اما اون خیلی خنگه.
والری با حیرت: وای خدای من، جدی میگی؟
سیترا: هی لازم نیست بری همه جا جار بزنی!
والری خندید: از همین جا برای عروسیتون لباس میگیرم!
سیترا: فاک یو توله گرگ احمق....
.... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
ناشناس ما:🖤✨
https://nazarbazi.timefriend.net/16750082778186
ما رو به دوستاتون معرفی کنین:🖤🔥
https://rubika.ir/joinc/BGDEIHIF0HQARFFQLKQQIJWDALZDMJBY
۱.۸k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.