❌ اصکی ممنوع ❌ ادامه مطلب
والری صبر نکرد حرفاشو بشنوه و گوشی رو قطع کرد!
با اینکه از غم تهیونگ سینش سنگین بود، اما عمیقا برای سیترا احساس خوشحالی میمرد و امیدوار بود کوک اینبارم گند نزنه!
با صدای در اتاق گوشی رو کنار گذاشت و در رو باز کرد.
کالن با لبخند گفت: صبح بخیر سنیوزیتا، همونطور که خواسته بودین آوردمش.
کنار رفت و والری تونست پسر روسی رو ببینه.
تو اون لباسا شبیه یه مدل به نظر میرسید!
والری رو به کالن گفت: ممنونم، کارای پاسپورت و شناسنامه شو اوکی کن.
کالن: اوکی فقط، چه اسمی مد نظرتونه؟
والری به چشمای یخی پسر نگاه کرد.
پسر بلافاصله سرش رو پایین انداخت.
والری: بهت خبر میدم کالن، میتونی بری.
کالن نگاه پر تردیدی بهشون انداخت و بعد از خداحافظی رفت.
والری در رو باز گذاشت و رفت داخل.
پسر با تردید به در باز نگاه کرد و وارد شد.
قلبش به شدت میتپید و از چهره محکم و جدی دختر روبه روش ترس داشت.
والری ترس پسر رو حس میکرد.
حتما خیلی بهش سخت گرفته بودن.
خواست به مبل اشاره کنه، اما پسر مثل یه گربه روی قایچه کنار تخت رو زمین نشست.
والری با قلبی پر درد نگاهش کرد... اون یه کیتین بود؟
لب گزید و به کاناپه اشاره کرد.
شونه های پسر از ترس بالا پرید و چهار دست و پا به سمت کاناپه رفت، روش لم داد و با دستایی لرزون شروع کرد به دراوردن لباساش!
والری با چشمای گشاد به سمتش رفت: نه... نه... اه خدای من چکار میکنی؟....
پسر روسی با دیدن قدم های تند والری که به سمتش می اومد با وحشت چشماشو بست و منتظر سیلی موند! والری با دیدن واکنش پسر هوفی کشید و با ناراحتی گفت: اخه چرا انقدر از من میترسی؟ من که مثل اون حرومیا نیستم، نمیخام اذیتت کنم.
پسر با تردید چشماشو باز کرد و به چهره پر ترحم دختر زیبای رو به روش خیره شد.
حرفاشو نمیفهمید، اما لحن ارومش نشون میداد نمیخاد تنبیهش کنه.
والری به چهره گنگ پسر نگاه کرد و فکری به ذهنش رسید. سریع گوشیش رو برداشت و وارد ترنسلیت گوگل شد: سلام اسم من والریه، من نمیخام بهت اسیب بزنم، تو رو خریدم تا ازادت کنم.
جمله اش رو به روسی ترجمه کرد و با صدلی بلند پخشش کرد. چشمای پسر با شنیدن زبان مادریش درخشید و تکرار کرد: والی؟
والری با شنیدن صدای زیبای پسر لبخند زد: والی نه، والری. اما پسر دوباره تکرار کرد: والی...
از شدت خوشحالی نمیدونست چکار کنه، بالاخره نجات پیدا کرده بود. این دختر زیای غریبه فرشته نجاتش بود... حتی اسمش هم خوشگل غریبه بود. والری با تردید نگاهش کرد: حالت خوبه؟
پسر با شیفتگی نگاهش کرد و با صدای بهشتیش شروع کرد به خوندن یه آهنگ روسی! والری که فقط والی رو از اهنگ تشخیص میداد، با چهره ای بهت زده به اون فرشته خوش صدا نگاه میکرد!
... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
با اینکه از غم تهیونگ سینش سنگین بود، اما عمیقا برای سیترا احساس خوشحالی میمرد و امیدوار بود کوک اینبارم گند نزنه!
با صدای در اتاق گوشی رو کنار گذاشت و در رو باز کرد.
کالن با لبخند گفت: صبح بخیر سنیوزیتا، همونطور که خواسته بودین آوردمش.
کنار رفت و والری تونست پسر روسی رو ببینه.
تو اون لباسا شبیه یه مدل به نظر میرسید!
والری رو به کالن گفت: ممنونم، کارای پاسپورت و شناسنامه شو اوکی کن.
کالن: اوکی فقط، چه اسمی مد نظرتونه؟
والری به چشمای یخی پسر نگاه کرد.
پسر بلافاصله سرش رو پایین انداخت.
والری: بهت خبر میدم کالن، میتونی بری.
کالن نگاه پر تردیدی بهشون انداخت و بعد از خداحافظی رفت.
والری در رو باز گذاشت و رفت داخل.
پسر با تردید به در باز نگاه کرد و وارد شد.
قلبش به شدت میتپید و از چهره محکم و جدی دختر روبه روش ترس داشت.
والری ترس پسر رو حس میکرد.
حتما خیلی بهش سخت گرفته بودن.
خواست به مبل اشاره کنه، اما پسر مثل یه گربه روی قایچه کنار تخت رو زمین نشست.
والری با قلبی پر درد نگاهش کرد... اون یه کیتین بود؟
لب گزید و به کاناپه اشاره کرد.
شونه های پسر از ترس بالا پرید و چهار دست و پا به سمت کاناپه رفت، روش لم داد و با دستایی لرزون شروع کرد به دراوردن لباساش!
والری با چشمای گشاد به سمتش رفت: نه... نه... اه خدای من چکار میکنی؟....
پسر روسی با دیدن قدم های تند والری که به سمتش می اومد با وحشت چشماشو بست و منتظر سیلی موند! والری با دیدن واکنش پسر هوفی کشید و با ناراحتی گفت: اخه چرا انقدر از من میترسی؟ من که مثل اون حرومیا نیستم، نمیخام اذیتت کنم.
پسر با تردید چشماشو باز کرد و به چهره پر ترحم دختر زیبای رو به روش خیره شد.
حرفاشو نمیفهمید، اما لحن ارومش نشون میداد نمیخاد تنبیهش کنه.
والری به چهره گنگ پسر نگاه کرد و فکری به ذهنش رسید. سریع گوشیش رو برداشت و وارد ترنسلیت گوگل شد: سلام اسم من والریه، من نمیخام بهت اسیب بزنم، تو رو خریدم تا ازادت کنم.
جمله اش رو به روسی ترجمه کرد و با صدلی بلند پخشش کرد. چشمای پسر با شنیدن زبان مادریش درخشید و تکرار کرد: والی؟
والری با شنیدن صدای زیبای پسر لبخند زد: والی نه، والری. اما پسر دوباره تکرار کرد: والی...
از شدت خوشحالی نمیدونست چکار کنه، بالاخره نجات پیدا کرده بود. این دختر زیای غریبه فرشته نجاتش بود... حتی اسمش هم خوشگل غریبه بود. والری با تردید نگاهش کرد: حالت خوبه؟
پسر با شیفتگی نگاهش کرد و با صدای بهشتیش شروع کرد به خوندن یه آهنگ روسی! والری که فقط والی رو از اهنگ تشخیص میداد، با چهره ای بهت زده به اون فرشته خوش صدا نگاه میکرد!
... ادامه دارد....
(نویسنده سراب)
(از روبیکا)
۲.۶k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.