دلم را چون اناری کاش یکشب،دانه می کردم
دلم را چون اناری کاش یکشب،دانه می کردم
به دریا میزدم در باد و آتش خانه می کردم
چه میشد آه،ای موسای من! من هم شُبان بودم
تمامِ روز و شب، زلفِ خدا را شانه می کردم
نه از ترسِ خدا، از ترسِ این مَردم به محرابم
اگر میشد همه محراب را میخانه می کردم
اگر میشد به افسانه شبی رنگِ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم
چه مستیها که هرشب،در سرِ شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دلِ دیوانه می کردم
یقین دارم سرانجامِ من از این خوبتر می شد
اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم
سرم را مثلِ سیبی سرخ،صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یکشب دانه می کردم
به دریا میزدم در باد و آتش خانه می کردم
چه میشد آه،ای موسای من! من هم شُبان بودم
تمامِ روز و شب، زلفِ خدا را شانه می کردم
نه از ترسِ خدا، از ترسِ این مَردم به محرابم
اگر میشد همه محراب را میخانه می کردم
اگر میشد به افسانه شبی رنگِ حقیقت زد
حقیقت را اگر می شد شبی افسانه می کردم
چه مستیها که هرشب،در سرِ شوریده می افتاد
چه بازی ها که هر شب با دلِ دیوانه می کردم
یقین دارم سرانجامِ من از این خوبتر می شد
اگر از مرگ هم چون زندگی پروا نمی کردم
سرم را مثلِ سیبی سرخ،صبحی چیده بودم کاش
دلم را چون اناری کاش یکشب دانه می کردم
۱.۶k
۰۳ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.