*جهالت*
*جهالت*
ملایی خرِ لاغر و ضعیفی داشت که به قصدِ فروش به بازار میبرد و از استثنایی بودن خرش میگفت و فریاد میکشید تا خریداری پیدا شود.
در همان موقع ، شاه با وزیر خود از محل رد میشد.
چون تعریف و توصیف های صاحبِ خر به گوشش رسید ، نزد او رفت و پرسید :
قیمت این خر چند؟
صاحبِ خر که متوجه شد با شاه و وزیر روبرو است ، گفت :
پنجاه هزار سکه
شاه متعجب شد و پرسید :
چرا این قدر زیاد؟
خر با این قیمتِ زیاد چه حسن خاصی دارد؟
صاحب خر گفت :
جناب ، این یک خرِ معمولی نیست.
وقتی سوارش می شوید مقابل خود مکه و مدینه را می بینیدو بسیاری مناظر زیبای دیگر
شاه که هم متعجب شده بود و هم باور نمیکرد ، به صاحبِ خر گفت :
ببین ، اگر بدانم با ما بازی کرده ای و ما را دست انداخته ای ، بد خواهی دید
پس شرطی می گذاریم.
اگر حرفِ تو درست بود ، من برای این خر یکصد هزار می پردازم.
اما اگر نادرست بود ، تو را سر می ُبرم.
آنگاه به وزیرِ خود اشاره کرد که روی خر سوار شود.
وقتی وزیر میخواست روی خر سوار شود ، صاحبِ خر گفت :
ببین جناب وزیر ، چون مکه و مدینه جاهای معمولی و عادی نیستند ، اگر آدم ناپاک و گناهکاری باشی هرگز نمیتوانی آنها را ببینی. مکان های پاک به آدم های گناهکار نشان داده نخواهد شد.
وزیر صاحبِ خر را کنار زد و روی خر سوار شد.
اما هیچ چیزی ندید.
با خود فکر کرد که اگر بگوید چیزی ندیده ، نتیجه این می شود که او ناپاک و گناهکار بوده است.
برای همین ، فریاد کشید : سبحان الله!
ماشاءالله!
چه منظره زیبایی!
شاه باورش نمی شد. وزیر را گفت :
فوری پائین بیاید تا خودش روی خر سوار شود.
وقتی شاه روی خر سوار شد ، همچنان چیزی ندید. گروه بزرگی از مردم هم جمع بودند تا دیده ها و واکنشِ شاه را ببینند. شاه با خود اندیشید اگر بگوید چیزی ندیده ، مردم خواهند گفت که شاه ناپاک و گناهکار بوده اما وزیر آدم پاک و درستکاری هست و ممکن است او را بردارند و وزیر را بجایش بنشانند وآنگاه کارِ شاه تمام است.
با همین تصور ، با گریه فریاد کشید :
وای خدای من!
سبحان الله!
عجب صحنه ای.
عجب مکانی!
عجب جایی!
آه بهشت...
شاه با صدای بلند اضافه کرد :
وزیر به اندازه من پاک و بی گناه نبوده است.
او فقط مکه و مدینه را دید.
اما من بهشت را نیز می بینم.
شاه هنوز از خر پائین نشده بود که مردم عوام به خر هجوم آوردند.
یک نفر خر را لمس می کرد ، یک نفر خر را می بوسید ، دیگری از موی خر چیزی می گرفت که تبرک است، آن یکی دُم خر را به زخم و بدنش می مالید. کار به جایی رسید که همانجا بنام خر عمارتی ساختند و ماجرا را به مردمان دیگر نیز جار زدند
مردم گروه ، گروه به دیدارِ الاغ میآمدند
نمیدانم به نیرنگ ملا و ریاکاری شاه و وزیر بخندم یا به ابلهی و خرافه پرستی مردم نادان گریه کنم.
و این داستان بسیار آشناست........🤔
چشم و عقلت را مپوشان!!!
ملایی خرِ لاغر و ضعیفی داشت که به قصدِ فروش به بازار میبرد و از استثنایی بودن خرش میگفت و فریاد میکشید تا خریداری پیدا شود.
در همان موقع ، شاه با وزیر خود از محل رد میشد.
چون تعریف و توصیف های صاحبِ خر به گوشش رسید ، نزد او رفت و پرسید :
قیمت این خر چند؟
صاحبِ خر که متوجه شد با شاه و وزیر روبرو است ، گفت :
پنجاه هزار سکه
شاه متعجب شد و پرسید :
چرا این قدر زیاد؟
خر با این قیمتِ زیاد چه حسن خاصی دارد؟
صاحب خر گفت :
جناب ، این یک خرِ معمولی نیست.
وقتی سوارش می شوید مقابل خود مکه و مدینه را می بینیدو بسیاری مناظر زیبای دیگر
شاه که هم متعجب شده بود و هم باور نمیکرد ، به صاحبِ خر گفت :
ببین ، اگر بدانم با ما بازی کرده ای و ما را دست انداخته ای ، بد خواهی دید
پس شرطی می گذاریم.
اگر حرفِ تو درست بود ، من برای این خر یکصد هزار می پردازم.
اما اگر نادرست بود ، تو را سر می ُبرم.
آنگاه به وزیرِ خود اشاره کرد که روی خر سوار شود.
وقتی وزیر میخواست روی خر سوار شود ، صاحبِ خر گفت :
ببین جناب وزیر ، چون مکه و مدینه جاهای معمولی و عادی نیستند ، اگر آدم ناپاک و گناهکاری باشی هرگز نمیتوانی آنها را ببینی. مکان های پاک به آدم های گناهکار نشان داده نخواهد شد.
وزیر صاحبِ خر را کنار زد و روی خر سوار شد.
اما هیچ چیزی ندید.
با خود فکر کرد که اگر بگوید چیزی ندیده ، نتیجه این می شود که او ناپاک و گناهکار بوده است.
برای همین ، فریاد کشید : سبحان الله!
ماشاءالله!
چه منظره زیبایی!
شاه باورش نمی شد. وزیر را گفت :
فوری پائین بیاید تا خودش روی خر سوار شود.
وقتی شاه روی خر سوار شد ، همچنان چیزی ندید. گروه بزرگی از مردم هم جمع بودند تا دیده ها و واکنشِ شاه را ببینند. شاه با خود اندیشید اگر بگوید چیزی ندیده ، مردم خواهند گفت که شاه ناپاک و گناهکار بوده اما وزیر آدم پاک و درستکاری هست و ممکن است او را بردارند و وزیر را بجایش بنشانند وآنگاه کارِ شاه تمام است.
با همین تصور ، با گریه فریاد کشید :
وای خدای من!
سبحان الله!
عجب صحنه ای.
عجب مکانی!
عجب جایی!
آه بهشت...
شاه با صدای بلند اضافه کرد :
وزیر به اندازه من پاک و بی گناه نبوده است.
او فقط مکه و مدینه را دید.
اما من بهشت را نیز می بینم.
شاه هنوز از خر پائین نشده بود که مردم عوام به خر هجوم آوردند.
یک نفر خر را لمس می کرد ، یک نفر خر را می بوسید ، دیگری از موی خر چیزی می گرفت که تبرک است، آن یکی دُم خر را به زخم و بدنش می مالید. کار به جایی رسید که همانجا بنام خر عمارتی ساختند و ماجرا را به مردمان دیگر نیز جار زدند
مردم گروه ، گروه به دیدارِ الاغ میآمدند
نمیدانم به نیرنگ ملا و ریاکاری شاه و وزیر بخندم یا به ابلهی و خرافه پرستی مردم نادان گریه کنم.
و این داستان بسیار آشناست........🤔
چشم و عقلت را مپوشان!!!
۱.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.