پارت ۵۶
پارت ۵۶
یاشار : مشتاق دیدار جناب خسروی .
خسروی یه اشاره به من کرد و گفت : معرفی نمی کنی یاشار جان ؟
یاشار با لبخند دستام رو گرفت و گفت : عشقم دریا
با لبخند نگاش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم : خوشبختم .
خانمش با لبخند نگام کرد و بغلم کرد و آروم در گوشم گفت : اینکه یاشار انتخابت کرده جای تعجب داره .
اولین دختری هستی که داره بهش توجه میکنه .
بیچاره خبر نداشت که فقط نقشه است .
منم لبخند متقابلی زدم و گفتم : لطف دارید هر چی باشه بلاخره باید به یکی تو زندگی توجه می کرد و کی بهتر از من .
خندید و گفت : دقیقا همونی هستی که آرزوش رو داره .
من : شما یاشار رو از کی می شناسید ؟
خانمه : تقریبا یه ۶ سالی میشه که میشناسمش .
من : اوووه پس کاملا میشناسیدس .
پس خیلی به اطلاعتتون نیاز دارم میدونید که چی میگم ؟
لبخندی زد و سرش رو تکون داد .
یاشار : با اجازتون ما دیگه بریم .
خسروی : لطف داری یاشار جان ولی باید قول بدی یه شب با همسرت بیاید خونه ما .
یاشار نگاهی به من انداخت و گفت : اگه دریا بتونه بیاد حتما مزاحم میشیم .
خانم خسروی : نه دیگه نشد باید حتما تشریف بیارید .
یاشار : حالا ببینم چی میشه .
از اونا جدا شدیم و رفتیم ته سالن .
یاشار بهم نزدیک شد و گفت : برو طبقه بالا اگه یه چیز مشکوک دیدی به من اس بزن .
من : باشه .
آروم پله ها رو بالا رفتم و همینطوری که میرفتم همه جا رو خوب بررسی می کردم تا اگه چیز مشکوکی دیدم یاشار رو با خبر کنم ولی همه چی خیلی عادی بود .
وجدان : چیز مشکوک که نمیارن اینجا تو ببینی .
من: تو عمرت یه بار حرف درست و حسابی زدی اونم الانه .
دقیق تر اطراف رو پاییدم تا شاید چیزی دست گیرم شه ولی هیچی که هیچی .
در حال برگشتن بودم که یه چیز دیدم که یخورده مشکوک بود .
برگشتم و بررسیش کردم یه حسی بهم میگفت یچیزی توش پنهان شده آروم روی چشمای مجسمه رو لمس کردم که تکون خفیفی خورد و یه صدای کوچیک ایجاد کرد.
وجدان : وااای دریا آفرین تو بهترین پلیس میشی ببین کی گفتم .
من : الکی جو نده بابا هنوز که چیزی معلوم نیس بزار یاشار هم ببینه بعد نظر قطعی رو بگو .
یه اس به یاشار زدم و به طور خلاصه موضوع رو واسش توضیح دادم سریع خوش رو رسوند و بعد از یه نگاه کلی به طور مشکوک گفت : سر این مجسمه باید یجوری باز شه .
من : از کجا میدونی ؟
گفت : حدس زدم .
من : چجوری بازش کنیم ؟
یاشار : الان که نمیشه بازش کرد فقط باید تو یه فرصت مناسب بیایم بررسیش کنیم شاید آژیر چیزی داشته باشه و الان مناسب نیست .
من : میگی بریم پایین ؟
یاشار : تا متوجه غیبتمون نشدن آره .
اون جلو رفت و منم پشت سرش می رفتم .
رو پله ها بودیم که با دیدن یه نفر که اصلا انتظار دیدنش اونم تو این مهمونی رو نداشتم پام لیز خورد و داشتم قشنگ هفت هشت تا پله رو سقوط می کردم که
...
یاشار : مشتاق دیدار جناب خسروی .
خسروی یه اشاره به من کرد و گفت : معرفی نمی کنی یاشار جان ؟
یاشار با لبخند دستام رو گرفت و گفت : عشقم دریا
با لبخند نگاش کردم و سرم رو تکون دادم و گفتم : خوشبختم .
خانمش با لبخند نگام کرد و بغلم کرد و آروم در گوشم گفت : اینکه یاشار انتخابت کرده جای تعجب داره .
اولین دختری هستی که داره بهش توجه میکنه .
بیچاره خبر نداشت که فقط نقشه است .
منم لبخند متقابلی زدم و گفتم : لطف دارید هر چی باشه بلاخره باید به یکی تو زندگی توجه می کرد و کی بهتر از من .
خندید و گفت : دقیقا همونی هستی که آرزوش رو داره .
من : شما یاشار رو از کی می شناسید ؟
خانمه : تقریبا یه ۶ سالی میشه که میشناسمش .
من : اوووه پس کاملا میشناسیدس .
پس خیلی به اطلاعتتون نیاز دارم میدونید که چی میگم ؟
لبخندی زد و سرش رو تکون داد .
یاشار : با اجازتون ما دیگه بریم .
خسروی : لطف داری یاشار جان ولی باید قول بدی یه شب با همسرت بیاید خونه ما .
یاشار نگاهی به من انداخت و گفت : اگه دریا بتونه بیاد حتما مزاحم میشیم .
خانم خسروی : نه دیگه نشد باید حتما تشریف بیارید .
یاشار : حالا ببینم چی میشه .
از اونا جدا شدیم و رفتیم ته سالن .
یاشار بهم نزدیک شد و گفت : برو طبقه بالا اگه یه چیز مشکوک دیدی به من اس بزن .
من : باشه .
آروم پله ها رو بالا رفتم و همینطوری که میرفتم همه جا رو خوب بررسی می کردم تا اگه چیز مشکوکی دیدم یاشار رو با خبر کنم ولی همه چی خیلی عادی بود .
وجدان : چیز مشکوک که نمیارن اینجا تو ببینی .
من: تو عمرت یه بار حرف درست و حسابی زدی اونم الانه .
دقیق تر اطراف رو پاییدم تا شاید چیزی دست گیرم شه ولی هیچی که هیچی .
در حال برگشتن بودم که یه چیز دیدم که یخورده مشکوک بود .
برگشتم و بررسیش کردم یه حسی بهم میگفت یچیزی توش پنهان شده آروم روی چشمای مجسمه رو لمس کردم که تکون خفیفی خورد و یه صدای کوچیک ایجاد کرد.
وجدان : وااای دریا آفرین تو بهترین پلیس میشی ببین کی گفتم .
من : الکی جو نده بابا هنوز که چیزی معلوم نیس بزار یاشار هم ببینه بعد نظر قطعی رو بگو .
یه اس به یاشار زدم و به طور خلاصه موضوع رو واسش توضیح دادم سریع خوش رو رسوند و بعد از یه نگاه کلی به طور مشکوک گفت : سر این مجسمه باید یجوری باز شه .
من : از کجا میدونی ؟
گفت : حدس زدم .
من : چجوری بازش کنیم ؟
یاشار : الان که نمیشه بازش کرد فقط باید تو یه فرصت مناسب بیایم بررسیش کنیم شاید آژیر چیزی داشته باشه و الان مناسب نیست .
من : میگی بریم پایین ؟
یاشار : تا متوجه غیبتمون نشدن آره .
اون جلو رفت و منم پشت سرش می رفتم .
رو پله ها بودیم که با دیدن یه نفر که اصلا انتظار دیدنش اونم تو این مهمونی رو نداشتم پام لیز خورد و داشتم قشنگ هفت هشت تا پله رو سقوط می کردم که
...
۱۸۳.۷k
۱۱ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.