یک قفل زدم بر دل و پیمانه شکستم

یک قفل زدم بر دل و پیمانه شکستم 
ساقی نظر انداخت، به میخانه نشستم 

بر چشم زدم طعنه، که این بار، نبازی 
زان، مستیِ چشمش، دلِ دیوانه شکستم

گفتم، نزنم زخمه بر این سازِ مخالف 
با نغمه‌ی تارش به طربخانه نشستم 

دیدم نتوان بگذرم از مستیِ عشقش 
مجنون شدم و از خود و بیگانه شکستم

تا آنکه نسوزم، به ره عشق، دگر بار 
بر شمعِ رخش، باز چو پروانه، نشستم 

مستانه وضو کردم و در محضرِ ساقی 
افسانه و پیمانه و بتخانه، شکستم
دیدگاه ها (۱)

سنگ را آب کند سوز سه تارم امشب نیستی ...نیستی ای ماه کنارم ا...

.چه زیبا میشود دیدار . که باشد با تو پنهانیچه لذت میدهد بوسه...

آن کیست که می آید صد لشکر دل با اودرویش جمالش ما، سلطان دل م...

شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا؟مثل باران ، تند میبارم نمی ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط