آن کیست که می آید صد لشکر دل با او

آن کیست که می آید صد لشکر دل با او
درویش جمالش ما، سلطان دل ما او

بی صبح و شبی خواهم کو را غم خود گیرم
من گویم و او خندد، تنها من و تنها او

مستم ز خیال او من با وی و وی با من
یارب، چه خیال است این، اینجا من و آنجا او

هجرم که ز چرخ آمد، از آه خودش زین پس
تا سوخته نگذارم، یا من به جهان یا او

مهتاب چه خوش بودی، گر بودی و من تنها
لب بر لب و رو بر رو، او با من و من با او

گویند مرا آخر دیوانگیت خو شد
دیوانه چرا نبوم، ماه من شیدا او

من خسرو او زیبا بنگر که چه ننگ است این
دیباچه دلها من، آیینه جانها او

#امیرخسرو_دهلوی
دیدگاه ها (۴)

یک قفل زدم بر دل و پیمانه شکستم ساقی نظر انداخت، به میخانه ن...

سنگ را آب کند سوز سه تارم امشب نیستی ...نیستی ای ماه کنارم ا...

شوق دیدار تو را دارم نمی آیی چرا؟مثل باران ، تند میبارم نمی ...

خنده هایت آسمان را هم به زانو میکشداین منِ آشفته را نازت به ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط