پدر جناب مقدس اردبیلی امده بود از آّب جاری مشک را پر کند
پدر جناب مقدس اردبیلی امده بود از آّب جاری مشک را پر کند
دید سیبی بر آب روان است گرفت همینکه یکی دوتا گاز به سیب زد به خودش امد
به خودش گفت احمد این چه کاری بود که کردی این سیب مال کی بود که تو خوردی
خلاصه بعد کلی دعوا کردن با خودش تصمیم گرفت بره و صاحب اون سیب رو
پیدا کنه
با خودش گفت این جوی آب حتما از باغ صاحب سیب رد میشه
راه آب رو دنبال میکنه میبینه بعله یه باغ میوه اونجاست از قضا یکی
از نگهبانای باغای دیگه رو اونجا میبینه میدوه طرفش و ادرس صاحب باغ سیب
رو ازش میپرسه که اون هم ادرسو بهش میده
میگه ادرسش نجف خیابان فلان کوچه فلان......
احمد هم یه الاغ کرایه میکنه و از اردبیل عازم نجف میشه وبه هر سختی
خودش رو به نجف میرسونه به صاحب باغ گفت
سیبی که بر آب روان بود من خوردم از من راضی باش
صاحب باغ گفت ابدا راضی نیستم
احمد گفت قیمتش را میدهم
گفت راضی نمیشوم
بالاخره بسیار که طلب رضایت کرد صاحب باغ گفت من به یک شرط از تو
راضی میشوم دختری دارم کور و کچل و لال و گنگ و مفلوج از پا
اگر حاضری با او ازدواج کنی من از تو راضی میشوم و الا راضی نمیشوم
پدر مقدس اردبیلی چون دید چاره ایی ندارد از غایت ایمانش قبول کرد
و تن به این ازدواج داد
صیغه ی عقد را جاری کردند سپس با
مشاهده کردن دختری برخلاف گفته های صاحب باغ به نزد
او رفت و گفت آن دختری که برای من وصف کردی این نیست
گفت این همان است چون دیدم جدیت داشتی که رضایت بگیری
برای خوردن یک سیب و من مدتها انتظار داشتم که این دختر را
به ادمی مثل شما شوهر دهم اما گفتم کور است یعنی
هنوز چشمش نامحرم را ندیده و گفتم کچل است یعنی
موی سرش را نامحرم ندیده و گفتم لال است یعنی با مرد
نامحرم سخن نگفته و گفتم مفلوج است یعنی
تنها از خانه بیرون نرفته...
حاصل این ازدواج شد عالم بزرگ شیعه علامه مقدس اردبیلی
عالم بزرگ دوره صفوی که بارها امام زمان را ملاقات کرده و
در علم و فضیلت شهره عام و خاص بود.
دید سیبی بر آب روان است گرفت همینکه یکی دوتا گاز به سیب زد به خودش امد
به خودش گفت احمد این چه کاری بود که کردی این سیب مال کی بود که تو خوردی
خلاصه بعد کلی دعوا کردن با خودش تصمیم گرفت بره و صاحب اون سیب رو
پیدا کنه
با خودش گفت این جوی آب حتما از باغ صاحب سیب رد میشه
راه آب رو دنبال میکنه میبینه بعله یه باغ میوه اونجاست از قضا یکی
از نگهبانای باغای دیگه رو اونجا میبینه میدوه طرفش و ادرس صاحب باغ سیب
رو ازش میپرسه که اون هم ادرسو بهش میده
میگه ادرسش نجف خیابان فلان کوچه فلان......
احمد هم یه الاغ کرایه میکنه و از اردبیل عازم نجف میشه وبه هر سختی
خودش رو به نجف میرسونه به صاحب باغ گفت
سیبی که بر آب روان بود من خوردم از من راضی باش
صاحب باغ گفت ابدا راضی نیستم
احمد گفت قیمتش را میدهم
گفت راضی نمیشوم
بالاخره بسیار که طلب رضایت کرد صاحب باغ گفت من به یک شرط از تو
راضی میشوم دختری دارم کور و کچل و لال و گنگ و مفلوج از پا
اگر حاضری با او ازدواج کنی من از تو راضی میشوم و الا راضی نمیشوم
پدر مقدس اردبیلی چون دید چاره ایی ندارد از غایت ایمانش قبول کرد
و تن به این ازدواج داد
صیغه ی عقد را جاری کردند سپس با
مشاهده کردن دختری برخلاف گفته های صاحب باغ به نزد
او رفت و گفت آن دختری که برای من وصف کردی این نیست
گفت این همان است چون دیدم جدیت داشتی که رضایت بگیری
برای خوردن یک سیب و من مدتها انتظار داشتم که این دختر را
به ادمی مثل شما شوهر دهم اما گفتم کور است یعنی
هنوز چشمش نامحرم را ندیده و گفتم کچل است یعنی
موی سرش را نامحرم ندیده و گفتم لال است یعنی با مرد
نامحرم سخن نگفته و گفتم مفلوج است یعنی
تنها از خانه بیرون نرفته...
حاصل این ازدواج شد عالم بزرگ شیعه علامه مقدس اردبیلی
عالم بزرگ دوره صفوی که بارها امام زمان را ملاقات کرده و
در علم و فضیلت شهره عام و خاص بود.
۱.۹k
۲۸ اسفند ۱۳۹۳
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.