You didn't tell me the truth
You didn't tell me the truth
Part⁸
•۶ماه بعد عمارت جئون•
ات:هی جئون بانی اونو بده من
کوک:ببینم تو الان به من گفتی بانی کجای من شبیه بانیه؟
ات:نمیدونم فقط اون بیصاحابو بده
کوک:داری میگی بیصاحب پس از این به بعد من صاحابشم
ات:کوووووو
اما تا اومد ادامه حرفش رو بزنه دهنش بسته شد چی میدید باباش؟اون اینجا چی میخواست هم صورت خودش و هم صورت کوک هردو به حال خشک برگشت
آقای کیم:سلام ات شی سلام آقای جئون
ات:کارت بگو
کیک:نیازی به خوش و بش نیست
آقای کیم:اومدم دخترم پس بگیرم
و بعد جعبه درآورد و در اون رو باز کرد
کوک:برش دار من اونو بهت نمیدم
ات:من باهات نمیام کوک هم بگیرتش نمیام اگه یادت باشه تو منو دادی بهش که بد کاری هم نکردی لطفا سریع تر از اینجا برو
آقای کیم از اونجا رفت ولی کی میدونست نقشه اصلیش چیه
کوک:راستی ات هخر هفته باید بریم نیویورک برای ماموریت اصلیت
ات:واقعا باش میرم وسایلمو جمع کنم
بزارین براتون یه توصیح کوتاه از این ۶ ماه بدم ات کاملا مهارت هاشو قوی گرد و دیگه توی دفاع مشکلی نداشت با کوک و افراد دیگه باند صمیمی شده بود و کوک هم خب از احساسات مطمئن نبود ولی یه احساس جدید بود اما خب اون آنقدر کار داشت که حتی وقت نمیکرد بهش فکر کنه
•آخر هفته فرودگاه ملی سئول•
ات از اولش که وارد شده بود حس خ بی نسبت به فرودگاه و پرواز نداشت پس ارم به جونگکوک گقت
ات:کوکی میگم این آرامش قبل از طوفان نیست؟
کوک:چیمیگی دیشب چه فیلمی دیدی که اینطوری میکنی
ات هم با این حرف آروم شد و هیچی نگفت
پرواز ات و کوک و بقیه اعضای گروه با جت شخصی بود و هرکس تقریبا یه اتاق داشت او از شانس ات کاین وسط برای ات بود ات کاملا ساکت روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به بیون نگاه میکرد که کوک سراسیمه وارد شد
کوک:ات سوکبین مارو به یک مهمونی دعوت کرده ک ما تصمیم داریم بریم
ات:و این چه ربطی به من داره
کوک:خب راستش میخواییم تو برامون جاسوسی کنی...
*end*
Part⁸
•۶ماه بعد عمارت جئون•
ات:هی جئون بانی اونو بده من
کوک:ببینم تو الان به من گفتی بانی کجای من شبیه بانیه؟
ات:نمیدونم فقط اون بیصاحابو بده
کوک:داری میگی بیصاحب پس از این به بعد من صاحابشم
ات:کوووووو
اما تا اومد ادامه حرفش رو بزنه دهنش بسته شد چی میدید باباش؟اون اینجا چی میخواست هم صورت خودش و هم صورت کوک هردو به حال خشک برگشت
آقای کیم:سلام ات شی سلام آقای جئون
ات:کارت بگو
کیک:نیازی به خوش و بش نیست
آقای کیم:اومدم دخترم پس بگیرم
و بعد جعبه درآورد و در اون رو باز کرد
کوک:برش دار من اونو بهت نمیدم
ات:من باهات نمیام کوک هم بگیرتش نمیام اگه یادت باشه تو منو دادی بهش که بد کاری هم نکردی لطفا سریع تر از اینجا برو
آقای کیم از اونجا رفت ولی کی میدونست نقشه اصلیش چیه
کوک:راستی ات هخر هفته باید بریم نیویورک برای ماموریت اصلیت
ات:واقعا باش میرم وسایلمو جمع کنم
بزارین براتون یه توصیح کوتاه از این ۶ ماه بدم ات کاملا مهارت هاشو قوی گرد و دیگه توی دفاع مشکلی نداشت با کوک و افراد دیگه باند صمیمی شده بود و کوک هم خب از احساسات مطمئن نبود ولی یه احساس جدید بود اما خب اون آنقدر کار داشت که حتی وقت نمیکرد بهش فکر کنه
•آخر هفته فرودگاه ملی سئول•
ات از اولش که وارد شده بود حس خ بی نسبت به فرودگاه و پرواز نداشت پس ارم به جونگکوک گقت
ات:کوکی میگم این آرامش قبل از طوفان نیست؟
کوک:چیمیگی دیشب چه فیلمی دیدی که اینطوری میکنی
ات هم با این حرف آروم شد و هیچی نگفت
پرواز ات و کوک و بقیه اعضای گروه با جت شخصی بود و هرکس تقریبا یه اتاق داشت او از شانس ات کاین وسط برای ات بود ات کاملا ساکت روی صندلی کنار پنجره نشسته بود و به بیون نگاه میکرد که کوک سراسیمه وارد شد
کوک:ات سوکبین مارو به یک مهمونی دعوت کرده ک ما تصمیم داریم بریم
ات:و این چه ربطی به من داره
کوک:خب راستش میخواییم تو برامون جاسوسی کنی...
*end*
۲.۹k
۱۸ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.