رمآنمن و توبرآی همیشه
#رُمآن-مَن وَ تو-بَرآیِ هَمیشه
# part : ۸
دیگه صبر نکردی و رفتی و در اتاقش رو باز کردی که دیدی .....
بدون لباس خوابیده ، فقط یدونه شلوار پاشه
روتو کردی اونور که نبینیش
تمام حرفاش و کارهایی که باهات طی این دوروز رو کرد از جلوی چشمانت رد شد ،
سینی رو گذاشتی سر میزش
و خودت برگشتی و رفتی تا بیدارش کنی
لب زدی و گفتی :
ات : ارباب ، ارباب ، بلند شید ....
ولی بی فایده بود ، بلند نمیشد
به چشمانش ، صورتش ، چهره اش زل زدی
پرده ها کنار بودن ، نور خورشید به صورتش میتابید
آهی سرد بر لب کشیدی ، برگشتی تا بری که یهو دستی دور کمرت حلقه شد
و کشیده شدی به سمت عقب
اون تورو به آغوش کشید ، و محکم بغلت کرده بود
از حرکاتش شکه شده بودی
دوتا حس توی قلبت بود
《 نآامیدی ، امید 》
نفسای گرمش به گردنت میخورد
تنت مور مور شده بود و همینجوری داشتی میلرزیدی
که محکم تر بغلت کرد و گفت :
کوک : چرا داری میلرزی بیبی گرل ؟؟ ( خمار )
جرئت لب باز کردن نداشتی
اون چرا اینجوری میکرد ؟ این همون کسی نبود که دو شب پیش داشت شکنجت میداد ؟؟
تعجب کرده بودی ، هیچ حرفی برای گفتن نداشتی
که یهو دردی رو ، روی سطح پوست گردنت حس کردی
اون داشت روی گردنت مارک میزاشت
برگشتی تا از خودت دورش کنی
به چهرش نگاه کردی
و بلند شدی که بری ولی دستتو گرفت و بهت گفت :
کوک : شاید الان نخوای ، ولی شب نمیتونی از دستم فرار کنی اوک ؟
و ولت کرد تا بری و تو هم زود از اتاق رفتی بیرون
نفس زنان به سمت اتاق خودت رفتی و رفتی داخل و در اتاقت رو قفل کردی
نشستی روی تخت
منظورش چی بود ؟
یعنی دوست داره ؟
یا شایدم داره دوباره تورو فریب میده ؟
الان باید چیکار کنی ؟
باید دوباره باورش کنی که شکست بخوری ؟؟
یا شایدم این بار فرق داشته باشه ؟
شب قراره چه اتفاقاتی بیوفته ؟؟؟
تمام این سوال ها داشت توی سرت حکم فرمانی میکرد
خیلی استرس و ترس داشتی
یعنی قرار بود که چی بشه ؟؟؟
توی همین فکرا بودی که یهو در اتاقت زده شد ...
اِدآمه دآرَد .......
# part : ۸
دیگه صبر نکردی و رفتی و در اتاقش رو باز کردی که دیدی .....
بدون لباس خوابیده ، فقط یدونه شلوار پاشه
روتو کردی اونور که نبینیش
تمام حرفاش و کارهایی که باهات طی این دوروز رو کرد از جلوی چشمانت رد شد ،
سینی رو گذاشتی سر میزش
و خودت برگشتی و رفتی تا بیدارش کنی
لب زدی و گفتی :
ات : ارباب ، ارباب ، بلند شید ....
ولی بی فایده بود ، بلند نمیشد
به چشمانش ، صورتش ، چهره اش زل زدی
پرده ها کنار بودن ، نور خورشید به صورتش میتابید
آهی سرد بر لب کشیدی ، برگشتی تا بری که یهو دستی دور کمرت حلقه شد
و کشیده شدی به سمت عقب
اون تورو به آغوش کشید ، و محکم بغلت کرده بود
از حرکاتش شکه شده بودی
دوتا حس توی قلبت بود
《 نآامیدی ، امید 》
نفسای گرمش به گردنت میخورد
تنت مور مور شده بود و همینجوری داشتی میلرزیدی
که محکم تر بغلت کرد و گفت :
کوک : چرا داری میلرزی بیبی گرل ؟؟ ( خمار )
جرئت لب باز کردن نداشتی
اون چرا اینجوری میکرد ؟ این همون کسی نبود که دو شب پیش داشت شکنجت میداد ؟؟
تعجب کرده بودی ، هیچ حرفی برای گفتن نداشتی
که یهو دردی رو ، روی سطح پوست گردنت حس کردی
اون داشت روی گردنت مارک میزاشت
برگشتی تا از خودت دورش کنی
به چهرش نگاه کردی
و بلند شدی که بری ولی دستتو گرفت و بهت گفت :
کوک : شاید الان نخوای ، ولی شب نمیتونی از دستم فرار کنی اوک ؟
و ولت کرد تا بری و تو هم زود از اتاق رفتی بیرون
نفس زنان به سمت اتاق خودت رفتی و رفتی داخل و در اتاقت رو قفل کردی
نشستی روی تخت
منظورش چی بود ؟
یعنی دوست داره ؟
یا شایدم داره دوباره تورو فریب میده ؟
الان باید چیکار کنی ؟
باید دوباره باورش کنی که شکست بخوری ؟؟
یا شایدم این بار فرق داشته باشه ؟
شب قراره چه اتفاقاتی بیوفته ؟؟؟
تمام این سوال ها داشت توی سرت حکم فرمانی میکرد
خیلی استرس و ترس داشتی
یعنی قرار بود که چی بشه ؟؟؟
توی همین فکرا بودی که یهو در اتاقت زده شد ...
اِدآمه دآرَد .......
- ۱۱.۶k
- ۱۱ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط