"soled"
"soled"
فیک از جیمین _ فروخته شده
پارت 1
ویو ا.ت
خسته شده بودم....از بی پولی...از سختی های زندگیم...از خیانت دوست پسرم...
چطور .... چطور تونست با من این کارو بکنه
اون ... اون لیا ی عوضی..اون دو تا باهم....(لیا بهترین دوست ا.ت بود )
ویو راوی
ساعت ۹:۳۵ دیقع شب بود
مثل همیشه داشتی از محل کارت با مترو برمیگشتی
و شلوغی مترو اتفاقات امروز اعصاب برات نذاشته بود
بلاخره رسیدی به خونت
خونه ای که از ۶ سالگی توش خاطره داشتی
ی خونه ی بزرگ ولی قدیمی
کلید رو از کیفت درآوردی انداختی تو در و چرخوندی بلافاصله بعد از باز شدن در بوی تافن الکل زد تو دماغت و همین کافی بود تا اخمات تو هم بره
درسته پدرت با اون همه ثروت و دارایی بعد طلاق دادن مادرت هر شب تا میتونست الکل میخورد و خودشو تو اون همه الکل خفه میکرد
ولی تو ی بار هم دوست نداشتی سمت این چیزا بری حس بدی بهت میداد ...میترسیدی مثل پدرت بشی
به دور و برت نگاهی انداختی ولی خبری از پدرت
نبود ... ی جای کار درست نبود
کفشهای پدرت دم در بود و کتش هم رو زمین افتاده بود
عجیب تر این بود که سیاهی همه جا رو فرا گرفته بود
جز نور کمی که از یکی از اتاق های طبقه بالا میومد
نتونستی تحمل کنی و رفتی بالا ببینی چ خبره
بالاخره رسیدی دم در
در کمی باز بود ولی تردید داشتی که بری داخل...نمیدونستی با چه چیزی قرارع روبرو بشی...
در مرداب افکارت غرق بودی که با شنیدن صدایی مردی به خودت اومدی...
_دم در زشته....بفرمایید داخل...
دست و پاتو گم کرده بودی .... اون صدا صدای هرکی بود صدای پدرت نبود....
ولی تا اونجایی که یادت بود پدرت هیچ دوستی نداشت که بیاردش خونه و همه ازش متنفر بودن...
زبونت بند اومده بود و نمیدونستی باید چی کار کنی....
غرق در دست و پنجه نرم کردن با افکارت تا قرار گرفتن دستمالی جلو صورتت و سیاهی مطلق ....
لایک و کامنت یادتون نره💘
حمایت = پارت بعد
اصکی؟با اجازه
فیک از جیمین _ فروخته شده
پارت 1
ویو ا.ت
خسته شده بودم....از بی پولی...از سختی های زندگیم...از خیانت دوست پسرم...
چطور .... چطور تونست با من این کارو بکنه
اون ... اون لیا ی عوضی..اون دو تا باهم....(لیا بهترین دوست ا.ت بود )
ویو راوی
ساعت ۹:۳۵ دیقع شب بود
مثل همیشه داشتی از محل کارت با مترو برمیگشتی
و شلوغی مترو اتفاقات امروز اعصاب برات نذاشته بود
بلاخره رسیدی به خونت
خونه ای که از ۶ سالگی توش خاطره داشتی
ی خونه ی بزرگ ولی قدیمی
کلید رو از کیفت درآوردی انداختی تو در و چرخوندی بلافاصله بعد از باز شدن در بوی تافن الکل زد تو دماغت و همین کافی بود تا اخمات تو هم بره
درسته پدرت با اون همه ثروت و دارایی بعد طلاق دادن مادرت هر شب تا میتونست الکل میخورد و خودشو تو اون همه الکل خفه میکرد
ولی تو ی بار هم دوست نداشتی سمت این چیزا بری حس بدی بهت میداد ...میترسیدی مثل پدرت بشی
به دور و برت نگاهی انداختی ولی خبری از پدرت
نبود ... ی جای کار درست نبود
کفشهای پدرت دم در بود و کتش هم رو زمین افتاده بود
عجیب تر این بود که سیاهی همه جا رو فرا گرفته بود
جز نور کمی که از یکی از اتاق های طبقه بالا میومد
نتونستی تحمل کنی و رفتی بالا ببینی چ خبره
بالاخره رسیدی دم در
در کمی باز بود ولی تردید داشتی که بری داخل...نمیدونستی با چه چیزی قرارع روبرو بشی...
در مرداب افکارت غرق بودی که با شنیدن صدایی مردی به خودت اومدی...
_دم در زشته....بفرمایید داخل...
دست و پاتو گم کرده بودی .... اون صدا صدای هرکی بود صدای پدرت نبود....
ولی تا اونجایی که یادت بود پدرت هیچ دوستی نداشت که بیاردش خونه و همه ازش متنفر بودن...
زبونت بند اومده بود و نمیدونستی باید چی کار کنی....
غرق در دست و پنجه نرم کردن با افکارت تا قرار گرفتن دستمالی جلو صورتت و سیاهی مطلق ....
لایک و کامنت یادتون نره💘
حمایت = پارت بعد
اصکی؟با اجازه
۳.۸k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.