پارت381
#پارت381
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
هوفی کردم تمام ماجرا اون روز رو نگین براش تعریف کردم .
با تموم شدن حرفم دادی زد که دومتر پرت شدم اسمون با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم
آرش : چیییی بهت گفته بیشعوررر هااا ؟ چررااا دروغ دهن من گذاشته ؟ دقیقا چیزایی که بهت گفته برعکسه !
من به اون اشغال گفتم که فقط تو با من به اون فشن شو میای نه کسه دیگه ایی
پوزخندی زد : عجب ادمایی پبدا میشن هاا ...
مهسا : واقعا اینا رو گفتی ؟
تیکه ابی از موهامو تو دستش گرفت و مهربون گفت : اره عروسکم
لبخندی زدم بازم خریدم تو بلغش ...
( حسام )
داد زدم : احمق دست نگهدار با این کارا اونا از هم جدا نمیشن !!
مثله خودم داد زد : خفه شو باشه ؟ پس چطور جداشون کنیم ؟
لبخند شیطانی نشست رو لبام : صبر داشته باش به زودی میفهمی !
کاری به آرش کنم که مهسا تف هم تو صورتش نکنه تو فقط بشین تماشا کن
فقط خواهشا با این کارا نقشه مو خراب نکن اوکی ؟
#پارت382
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
سرشو تکون داد و متفکر به زمین خیره شد ...
( دو ماه بعد )
( آرش )
تکیه مو دادم به صندلی فوری کیوان گفت : مطمئنی آرش ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و گیج گفت :
ولی تو هنوز چند وقته با مهسایی فکر نکنم انقدر دوستش داشته باشی که بخوای ب...
پریدم وسط حرفش : اره دوستش دارم درسته مدت زیادی باهم نیستیم ولی خب حسی که به مهسا دارم
به هیچ کس دیگه نداشتم !
از جاش بلند شد و لبخندی زد : هر چی که باشه امیدوارم خوشبخت شی
در جوابش لبخندی زدم و هیچی گفتم ، اونم با قدمای بلندی از اتاق خارج شد ... گوشی رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد و گفت : جانم پسرم ؟
آرش : سلام مامان جان خوبید شما ؟
مامان : قربونت چی شده که وسط کارت به من زنگ زدی ؟
تک خنده ایی کردم و گفتم : بعدا میفهمیدید فقط مامان جون شب نذار بابا جایی بره کارتون دارم
مشکوک پرسید : اتفاقی افتاده ؟!
آرش : نه هیچی نشده مطمئن باشید .
مامان باشی گفت و بعد از خدافظی ازش گوشی رو قطع کردم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بلند شدم ...
#پارت383
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
در رو باز کردم وارد مطب شدم ، همه جا در سکوت بود اخمی کردم
به میز منشی نزدیک شدم با صدای قدمام سرشو بلند کرد با دیدنم تایی از ابروشو بالا انداخت و گفت : وقت قبلی داشتید ؟
آرش : بله !
منشی : به نام ؟!
آرش : آرش احتشام
با شنیدن اسم فامیلم سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد تایی از ابروشو بالا انداخت هیچ نگفت
بعد از انجام کارای ضرریی گفت که برم داخل تشکری زیر لب کردم
و به اتاق دکتر نزدیک شدم تقه ایی به در زدم با شنیدن بفرماییدش وارد اتاق شدم.
با دیدن زنی که پشت میز نشسته بود و عینکی به چشم داشت نیمچه لبخندی زدم و در رو بستم
با مهربونی لبخندی زد و بعد از صحبت های اولیه رسیدیم سمت صبحت های اصلی ...
دکتر محبی : خب آرش از توضیحات که الان به من دادی کم تا پیش یه چیزایی فهمیدم ولی میشه یکم در مورد صحنه هایی که میبنی بیشتر توضیح بدی ؟
یکم جا به جا شدم و گفتم : خب راستش خودمم منگم نمیدونم چی به چیه ! ولی خب از دست خیالتی که دارم خسته شدم
همش یه دختری رو مبینم که داره گریه میکنه و جیغ میزنه و بعد صدای قهقه های مردونه رومیشنوم
چشماشو ریز کرد: از کی اینجوری شدی ؟
نگاهمو ازش گرفتم و متفکر به میز دوختم و با یاد اوری اولین روزی که مهسا رو دیدم اخم رو پیشونیم غلیظ تر شد
#پارت384
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
رو کردم سمت خانوم دکتر : خب از وقتی که دیدمش
ابرویی بالا انداخت : کی رو ؟
آرش : وقتی که بعد از چند سال از امریکا برگشتم با یه دختر رو به رو شدم با دیدن چشماش این صحنه تو ذهنم داعی شد.
دکتر : عجب ! اون دختر چی با دیدن تو چه واکنشی نشون داد ؟
شونه ایی بالا انداخت : هیچی !
تند شروع کرد یه یادداشت کردن و بعد از تموم شدن نوشته هاش گفت :
خب چه وقتایی که اون صحنه ها برات تکرار میشه ؟!
چشمامو رو هم گذاشتم با دیدن چشمای مهسا فوری چشمامو باز کردم : اولایل وقتی بود که تو چشماش زل میزدم ولی الان اینطور نیست !
اهانی گفت ...
بعد از یکم صحبت از مطبش خارج شدم قرار شد باز دوشنبه برم پیشش !
سوار ماشین شدم و روندم سمت عمارت ...
( مهسا )
چرخی زدم : چطوره لباسم ؟
شراره : اوووه عالیه مطمئنم بازم میترکونی، چشمامو ریز کردم : اگه نشه ؟
بهم توپید : چرا نشه ؟ تو میتونی دقیقا مثله دفعه قبل ...
هوفی کردم : امیدوارم.
بعد از اینکه یکم خودمو بررسی کردم و جاهایی که مشکل داشت و به خیاط گفتم لباس و در اوردم.
#پارت385
:cresce
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
هوفی کردم تمام ماجرا اون روز رو نگین براش تعریف کردم .
با تموم شدن حرفم دادی زد که دومتر پرت شدم اسمون با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم
آرش : چیییی بهت گفته بیشعوررر هااا ؟ چررااا دروغ دهن من گذاشته ؟ دقیقا چیزایی که بهت گفته برعکسه !
من به اون اشغال گفتم که فقط تو با من به اون فشن شو میای نه کسه دیگه ایی
پوزخندی زد : عجب ادمایی پبدا میشن هاا ...
مهسا : واقعا اینا رو گفتی ؟
تیکه ابی از موهامو تو دستش گرفت و مهربون گفت : اره عروسکم
لبخندی زدم بازم خریدم تو بلغش ...
( حسام )
داد زدم : احمق دست نگهدار با این کارا اونا از هم جدا نمیشن !!
مثله خودم داد زد : خفه شو باشه ؟ پس چطور جداشون کنیم ؟
لبخند شیطانی نشست رو لبام : صبر داشته باش به زودی میفهمی !
کاری به آرش کنم که مهسا تف هم تو صورتش نکنه تو فقط بشین تماشا کن
فقط خواهشا با این کارا نقشه مو خراب نکن اوکی ؟
#پارت382
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
سرشو تکون داد و متفکر به زمین خیره شد ...
( دو ماه بعد )
( آرش )
تکیه مو دادم به صندلی فوری کیوان گفت : مطمئنی آرش ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم و گیج گفت :
ولی تو هنوز چند وقته با مهسایی فکر نکنم انقدر دوستش داشته باشی که بخوای ب...
پریدم وسط حرفش : اره دوستش دارم درسته مدت زیادی باهم نیستیم ولی خب حسی که به مهسا دارم
به هیچ کس دیگه نداشتم !
از جاش بلند شد و لبخندی زد : هر چی که باشه امیدوارم خوشبخت شی
در جوابش لبخندی زدم و هیچی گفتم ، اونم با قدمای بلندی از اتاق خارج شد ... گوشی رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم
بعد از چند بوق جواب داد و گفت : جانم پسرم ؟
آرش : سلام مامان جان خوبید شما ؟
مامان : قربونت چی شده که وسط کارت به من زنگ زدی ؟
تک خنده ایی کردم و گفتم : بعدا میفهمیدید فقط مامان جون شب نذار بابا جایی بره کارتون دارم
مشکوک پرسید : اتفاقی افتاده ؟!
آرش : نه هیچی نشده مطمئن باشید .
مامان باشی گفت و بعد از خدافظی ازش گوشی رو قطع کردم
نگاهی به ساعت مچیم انداختم و بلند شدم ...
#پارت383
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
در رو باز کردم وارد مطب شدم ، همه جا در سکوت بود اخمی کردم
به میز منشی نزدیک شدم با صدای قدمام سرشو بلند کرد با دیدنم تایی از ابروشو بالا انداخت و گفت : وقت قبلی داشتید ؟
آرش : بله !
منشی : به نام ؟!
آرش : آرش احتشام
با شنیدن اسم فامیلم سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد تایی از ابروشو بالا انداخت هیچ نگفت
بعد از انجام کارای ضرریی گفت که برم داخل تشکری زیر لب کردم
و به اتاق دکتر نزدیک شدم تقه ایی به در زدم با شنیدن بفرماییدش وارد اتاق شدم.
با دیدن زنی که پشت میز نشسته بود و عینکی به چشم داشت نیمچه لبخندی زدم و در رو بستم
با مهربونی لبخندی زد و بعد از صحبت های اولیه رسیدیم سمت صبحت های اصلی ...
دکتر محبی : خب آرش از توضیحات که الان به من دادی کم تا پیش یه چیزایی فهمیدم ولی میشه یکم در مورد صحنه هایی که میبنی بیشتر توضیح بدی ؟
یکم جا به جا شدم و گفتم : خب راستش خودمم منگم نمیدونم چی به چیه ! ولی خب از دست خیالتی که دارم خسته شدم
همش یه دختری رو مبینم که داره گریه میکنه و جیغ میزنه و بعد صدای قهقه های مردونه رومیشنوم
چشماشو ریز کرد: از کی اینجوری شدی ؟
نگاهمو ازش گرفتم و متفکر به میز دوختم و با یاد اوری اولین روزی که مهسا رو دیدم اخم رو پیشونیم غلیظ تر شد
#پارت384
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
رو کردم سمت خانوم دکتر : خب از وقتی که دیدمش
ابرویی بالا انداخت : کی رو ؟
آرش : وقتی که بعد از چند سال از امریکا برگشتم با یه دختر رو به رو شدم با دیدن چشماش این صحنه تو ذهنم داعی شد.
دکتر : عجب ! اون دختر چی با دیدن تو چه واکنشی نشون داد ؟
شونه ایی بالا انداخت : هیچی !
تند شروع کرد یه یادداشت کردن و بعد از تموم شدن نوشته هاش گفت :
خب چه وقتایی که اون صحنه ها برات تکرار میشه ؟!
چشمامو رو هم گذاشتم با دیدن چشمای مهسا فوری چشمامو باز کردم : اولایل وقتی بود که تو چشماش زل میزدم ولی الان اینطور نیست !
اهانی گفت ...
بعد از یکم صحبت از مطبش خارج شدم قرار شد باز دوشنبه برم پیشش !
سوار ماشین شدم و روندم سمت عمارت ...
( مهسا )
چرخی زدم : چطوره لباسم ؟
شراره : اوووه عالیه مطمئنم بازم میترکونی، چشمامو ریز کردم : اگه نشه ؟
بهم توپید : چرا نشه ؟ تو میتونی دقیقا مثله دفعه قبل ...
هوفی کردم : امیدوارم.
بعد از اینکه یکم خودمو بررسی کردم و جاهایی که مشکل داشت و به خیاط گفتم لباس و در اوردم.
#پارت385
:cresce
۳۳.۱k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.