پارت391
#پارت391
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
کامل منو به خودش چسبوند بدون اینکه جوابمو بده لباشو گذاشت رو لبام و شروع
کرد از لبام کام گرفتن ، لبخندی زدم دستمو دور گردنش حلقه کردم و با تمام وجودم شروع کردم لباشو بوسیدن
حالا منو آرش ماله هم شده بودیم و هیچ کس نمیتونست جدامون کنه
_ یا خدا این کاراتونو بذارید واسه تو اتاق خوابتون
با صدای کیوان تند از هم جدا شدیم سرمو زیر انداختم و کیوان تک خنده ایی کرد و آرش گفت :
تو عادت داری وسط اهوم اهوم ما بیای ؟
کیوان زد زیر خنده و گفت : باور کن من اتفاقیه !
آرش حرصی یه قدم جلو گذاشت که کیوان تند شروع کرد به فرار کردن سرمو به نشونه تاسف تکون دادم
آرش عصبی گفت : فقط بلده گند بزنه تو حال ادم
تک خنده ایی کردم : بیخیال عشقم بازم بهت میدم .
چشماشو ریز کرد و شیطون گفت : چی میدی ؟
لبامو دادم : بوس دیگه
پوکر نگاهم کرد : فقط ؟
چشمامو ریز کردم و متفکر بهش نگاه کردم با فکر اینکه آرش منظورش چیه جیغی کشیدم و گفتم :
خیلییی پرویی#پارت392
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
خندید و اومد کنارم دستشو دور شونه م حلقه کرد :
مرسی خانومم
( یک ماه بعد )
تو این یک ماه زندگی منو آرس از شکلات هم شیربن تر بود. همه چی خوب
بود خبری از حسام و یاشار و نگین نبود زندگیمون هر روز بهتر قبل بود
فقط تنها مشکلی که بود رفتارای عجیب آرش بود و انگار یه چیزی اذیتش میکنه انگار مشکلی داره
ولی چیزی به من نمیگه ، بعضی وقتا هم غییش میزنه !
هوفی کردم و سرمو از رو پرونده ها برداشتم و خودکار رو میز گذاشتم
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون سرگل یکی از کارکنان تازه وارد شرکت اومد کنارم و گفت :
خانوم کجا ؟
خندیدم : میخوام برم پیشه شوشوم
سرگل : رفت!
ابرویی بالا انداختم : کجا ؟
شونه ایی به معنی نمیدونم بالا انداخت چیزی نگفتم ، میخواستم برم پیش غریبی که یهو...
#پارت393
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
شونه ایی به معنق نمیدونم بالا انداخت چیزی نگفتم ، میخواستم برم پیش غریبی که یهو
صدای آشنایی به گوشم رسید تند سر چرخوندم به پشت سرم نگاه کردم با دیدن یاشار
ابرویی بالا انداختم ، صحبتش با یکی از کار کنان تموم شد و میخواست بره که نگاهش بهم خورد
ابرویی بالا انداخت و اومد سمتم دستامو بغل کردم و منتظر بهش زل زدم
اومد رو به روم وایستاد و گفت :
به به تک عروس خانواده احتشام چطورن ؟
جوابی به سوالش ندادم و گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟!
حسام : کار داشتم .
مهسا : ارش گفته بود که اینجا نیای !
نگاهی به صورتم انداخت و چیزی نگفت ، سرمو به نشونه تاسف تکون دادم
پشت و رو شدم رفتم پیش غریبی !
( آرش )
این اواخر صحنه هایی که میدیم خیلی بیشتر شده بودم ولی این ازارم میداد
با کمک روان شناس فهمیدم تو گذشته م اتفاقی افتاده و من فراموش کردم
اما هر چقدر از پدر و مادرم میپرسم میگن که من هیچ فراموشی نداشتم !
دیگه واقعا از دست کابوسام کلافه شده بودم از اون دختری که تو خوابم جیغ میزنه
و میگه نکنید ، جلو نیاد
از اون دختر چشم رنگی از همشون خسته شده بودم
#پارت394
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با صدای در اتاقم از فکر بیرون اومدم بفرماییدی گفتم
در باز شد و کتی اومد داخل لبخندی زد و گفت : به چی فکر میکنی داداشی ؟
نفسمو بیرون دادم و چیزی نگفتم هوفی کرد و گفت : سر همون موضوعه ؟
سرمو به معنی اره تکون دادم در اتاق رو بست و اومد کنارم نشست من من کنان گفت '
خب بیین آرش درسته اون موقعه بچه بودم ولی یه چیزایی یادمه !
سر جام صاف نشستم : منظورت چیه ؟
کتی : خب بیین اون زمان که میخواستی بری امریکا دقیقا همون روزی که میخواستی بری شب قبلش
من غیبت زد بعد که صبح اومدی گیج بودی منگ بودی یه حسی عجیبی داشتی
بابا گفت که مست کردی این قضیه تموم شد
اخمامو تو هم کشیدم سعی کردم چیزی خاطرم بیارم ولی هیچی نبود
هوفی کردم و کلافه گفتم : هیچی یادم نمیاد هیچی !
دستشو گذاشت رو دستم : باشه عزیزم اروم باش
پوفی کردم و نگاهمو دوختم به زمین ، بعد از یه سکوت طولانی کتی گفت:
تو فکر اون جریان نرو
#پارت395
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
تو فکر اون جریان نرو به خودتو مهسا فکر کن دو هفته دیگه مراسم عقدتونه میدونی این ضعف و
ناراحتی تو چقدر رو مهسا تاثیر میذاره میدونی ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم، چیزی نگفت و بازم سکوت بینمون حکم فرما شد
اینبارم کتی سکوت رو شکست و گفت : امم آرش تو زمان نوجونی با کیا صمیمی بودی ؟
آرش : خب پسرخاله های مهسا ...
متعجب گفت : وا مهسا رو هم میشناختی ؟
سرم
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
کامل منو به خودش چسبوند بدون اینکه جوابمو بده لباشو گذاشت رو لبام و شروع
کرد از لبام کام گرفتن ، لبخندی زدم دستمو دور گردنش حلقه کردم و با تمام وجودم شروع کردم لباشو بوسیدن
حالا منو آرش ماله هم شده بودیم و هیچ کس نمیتونست جدامون کنه
_ یا خدا این کاراتونو بذارید واسه تو اتاق خوابتون
با صدای کیوان تند از هم جدا شدیم سرمو زیر انداختم و کیوان تک خنده ایی کرد و آرش گفت :
تو عادت داری وسط اهوم اهوم ما بیای ؟
کیوان زد زیر خنده و گفت : باور کن من اتفاقیه !
آرش حرصی یه قدم جلو گذاشت که کیوان تند شروع کرد به فرار کردن سرمو به نشونه تاسف تکون دادم
آرش عصبی گفت : فقط بلده گند بزنه تو حال ادم
تک خنده ایی کردم : بیخیال عشقم بازم بهت میدم .
چشماشو ریز کرد و شیطون گفت : چی میدی ؟
لبامو دادم : بوس دیگه
پوکر نگاهم کرد : فقط ؟
چشمامو ریز کردم و متفکر بهش نگاه کردم با فکر اینکه آرش منظورش چیه جیغی کشیدم و گفتم :
خیلییی پرویی#پارت392
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
خندید و اومد کنارم دستشو دور شونه م حلقه کرد :
مرسی خانومم
( یک ماه بعد )
تو این یک ماه زندگی منو آرس از شکلات هم شیربن تر بود. همه چی خوب
بود خبری از حسام و یاشار و نگین نبود زندگیمون هر روز بهتر قبل بود
فقط تنها مشکلی که بود رفتارای عجیب آرش بود و انگار یه چیزی اذیتش میکنه انگار مشکلی داره
ولی چیزی به من نمیگه ، بعضی وقتا هم غییش میزنه !
هوفی کردم و سرمو از رو پرونده ها برداشتم و خودکار رو میز گذاشتم
بلند شدم و از اتاق اومدم بیرون سرگل یکی از کارکنان تازه وارد شرکت اومد کنارم و گفت :
خانوم کجا ؟
خندیدم : میخوام برم پیشه شوشوم
سرگل : رفت!
ابرویی بالا انداختم : کجا ؟
شونه ایی به معنی نمیدونم بالا انداخت چیزی نگفتم ، میخواستم برم پیش غریبی که یهو...
#پارت393
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
شونه ایی به معنق نمیدونم بالا انداخت چیزی نگفتم ، میخواستم برم پیش غریبی که یهو
صدای آشنایی به گوشم رسید تند سر چرخوندم به پشت سرم نگاه کردم با دیدن یاشار
ابرویی بالا انداختم ، صحبتش با یکی از کار کنان تموم شد و میخواست بره که نگاهش بهم خورد
ابرویی بالا انداخت و اومد سمتم دستامو بغل کردم و منتظر بهش زل زدم
اومد رو به روم وایستاد و گفت :
به به تک عروس خانواده احتشام چطورن ؟
جوابی به سوالش ندادم و گفتم : اینجا چیکار میکنی ؟!
حسام : کار داشتم .
مهسا : ارش گفته بود که اینجا نیای !
نگاهی به صورتم انداخت و چیزی نگفت ، سرمو به نشونه تاسف تکون دادم
پشت و رو شدم رفتم پیش غریبی !
( آرش )
این اواخر صحنه هایی که میدیم خیلی بیشتر شده بودم ولی این ازارم میداد
با کمک روان شناس فهمیدم تو گذشته م اتفاقی افتاده و من فراموش کردم
اما هر چقدر از پدر و مادرم میپرسم میگن که من هیچ فراموشی نداشتم !
دیگه واقعا از دست کابوسام کلافه شده بودم از اون دختری که تو خوابم جیغ میزنه
و میگه نکنید ، جلو نیاد
از اون دختر چشم رنگی از همشون خسته شده بودم
#پارت394
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با صدای در اتاقم از فکر بیرون اومدم بفرماییدی گفتم
در باز شد و کتی اومد داخل لبخندی زد و گفت : به چی فکر میکنی داداشی ؟
نفسمو بیرون دادم و چیزی نگفتم هوفی کرد و گفت : سر همون موضوعه ؟
سرمو به معنی اره تکون دادم در اتاق رو بست و اومد کنارم نشست من من کنان گفت '
خب بیین آرش درسته اون موقعه بچه بودم ولی یه چیزایی یادمه !
سر جام صاف نشستم : منظورت چیه ؟
کتی : خب بیین اون زمان که میخواستی بری امریکا دقیقا همون روزی که میخواستی بری شب قبلش
من غیبت زد بعد که صبح اومدی گیج بودی منگ بودی یه حسی عجیبی داشتی
بابا گفت که مست کردی این قضیه تموم شد
اخمامو تو هم کشیدم سعی کردم چیزی خاطرم بیارم ولی هیچی نبود
هوفی کردم و کلافه گفتم : هیچی یادم نمیاد هیچی !
دستشو گذاشت رو دستم : باشه عزیزم اروم باش
پوفی کردم و نگاهمو دوختم به زمین ، بعد از یه سکوت طولانی کتی گفت:
تو فکر اون جریان نرو
#پارت395
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
تو فکر اون جریان نرو به خودتو مهسا فکر کن دو هفته دیگه مراسم عقدتونه میدونی این ضعف و
ناراحتی تو چقدر رو مهسا تاثیر میذاره میدونی ؟
سرمو به نشونه اره تکون دادم، چیزی نگفت و بازم سکوت بینمون حکم فرما شد
اینبارم کتی سکوت رو شکست و گفت : امم آرش تو زمان نوجونی با کیا صمیمی بودی ؟
آرش : خب پسرخاله های مهسا ...
متعجب گفت : وا مهسا رو هم میشناختی ؟
سرم
۱۰۴.۵k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.