پارت371
#پارت371
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نمیدونم چی بود که یهو پرید تو گلوم شروع کردم به سرفه زدن ، مامان یه خدا مرگم بده گفت و
سریع لیوان اب رو دستم داد و کمکم کرد که ابمو بخورم وقتی که حالم جا اومد
مامان تند گفت : بیا این همه میگم یواش بخور نمیفهمی که نزدیک بود خفه شی !
پوفی کشیدم : حالا که نشدم ...
سری به نشونه تاسف تکون داد و بلند شد رفت تو آشپزخونه ، نگاهی به سینی انداختم ا
آبلیمو نبود داد زدم : مامان یکم ابلیمو واسم میاری ؟
مامان باشی گفت و یه قاشق دیگه از سوپ رو خوردم که تلفنم زنگ خورد پوفی کشیدم
از رو میز برداشمتش ، نگاهی به صفحه ش انداختم شماره غریبی خودنمایی میکرد تماس رو وصل کردم
مهسا : بله ؟
غریبی : سلام مهسا جان خوبی ؟
سرفه ایی کردم :هعی بد نیستم چی شده ؟ اتفاقی تو شرکت افتاده ؟!
غریبی : نه نه اصلا فقط ...
هر چقدر منتظر بودم حرفشو بزنه خبری نشد مشکوک پرسیدم :
فقط ؟
پوفی کشید : فقط خواستم بگم دخترخاله تون اومدن پیش آقای احتشام .
با شنیدن این حرف ته دلم لرزید با ترس گفتم :
#پارت372
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با شنیدن این حرف ته دلم لرزید با ترس گفتم :
کی اومده ؟
پوفی کشید : نیم ساعتی شده ...
پوفی کشیدم : خوب گوش کن بیین چی میگم
غریبی : چشم!
( حسام )
با دیدن حامد ابرویی بالا انداختم پوزخندی رو لبش نشست نگاهی به سر تا پام انداخت
انداخت وگفت : میتونم بیام داخل ؟
سرمو تکون دادم و از جلو در کنار رفتم اومد داخل بعد از دراوردن کفشاش یک راست رفت سمت پذیرایی
شونه ایی بالا انداختم و در رو بستم دنبالش رفتم
بی تعارف رو مبل تک نفره نشست منم رو به روش نشستم، سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود
لبمو با زبون تر کردم و گفتم : خب ؟
دستی به گوشه لبش کشید : چرا بهم دروغ گفتی ؟
تایی از ابرومو بالا انداختم : دروغ ؟
اهومی گفت ، چشمامو ریز کردم :
نمیدونم در مورد چی حرف میزنی !
حامد : هه ، در رابطه با تو و مهسا ... چرا گفتی اون با توعه چرا به من دروغ گفتی ؟
جدی گفتم : من دروغی به تو نگفتم !
پوزخند رو لباش عمیق تر شد : بله شما راست میگید هیچ دروغی به من نگفتید ... فقط کاری کردید که من از مهسا جدا شم، کاری کردید که زندگیمون با یه دروغ نابود شه ...
حسام : من با مهسا بودم هیچ دروغی ندارم اره عکسا فتوشاپ بود ولی مهسا با من بود وقتی که بچه بود ...
اول تعجب کرد و بعد صورتش به حالت عادی برگشت :حرفتو باور نمیکنم
حسام : مهم نیست برام فقط اینو بدون که ....
#پارت373
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
مهم نیست برام فقط اینو بدون که مهسا فقط ماله منه و لازم باشه هر کاری میکنم که بقیه پسرا ازش دور شن
به حالت مسخره ایی خندید و گفت : عجب ! چه خوب ولی ...
مکثی کرد : ولی اینو بدون به نامردترین شکل ممکن منو مهسا رو از هم جدا کردی !
بلند شد دستی به کتش کشید و انگشت اشارشو سمتم گرفت و به حالت تهدید امیزی گفت : منتظر عواقبش باش
و با قدمای بلند از خونه خارج شد با صدای بسته شدن در
دستامو مشت کردم : هه مرتیکه عواقبی نشونت بدم که کیف کنی
( آرش )
آرش : مهسا واسه اون برند میره .
چینی به دماغش داد : عجب ! چشم ابروش سیاهه ؟
تک خنده ایی کردم : تو فکر کن اره ... کسی جز مهسا همراه با من به اون برند نمیره !
نگین : ولی منم میخوام خودمو ثابت کنم !
تکیه مو دادم به صندلی : وقت واسه ثابت کردن خودت هست ...
پوفی کشید و از جاش بلند شد : اوکی !
و بعد با قدمای بلندی از اتاق خارج شد خندیدم و از جام بلند شدم
و رفتم سمت میزم ، گوشی رو برداشتم و شماره مهسا رو گرفتم
#پارت374
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
گوشی رو برداشتم و شماره مهسا رو گرفتم اما هر چقدر منتظر موندم جواب نداد متعجی ابرویی بالا انداختم
و دوباره شمارشو گرفتم ولی بازم جواب نداد نگران بهش پیام دادم. و دوباره بهش زنگ زدم
این دفعه رجیک کرد ، اخمی رو پیشونیم نشست یعنی چی اخه ؟ چرا جواب نمیده
با فکر اینکه حتما کار داره گوشی رو گذاشتم رو میز چنگی به موهام زدم ...
( مهسا )
سیلی محکمی تو گوشش زدم سرش به یه ور کج شد دستی به گوشه لبش کشید و با خنده مصنوعی گفت :
هه ! تو هیچی نیستی میدونی قراره من به جات با آرش برم فشن شو ؟
از حرص دستام میلرزید نفس نفس زنان گفتم :
خفه شو احمق خفه شو فقط میغهمی ؟ برو اصلا فشن شو ماله خودت ولی حق نداری به آرش نزدیک شی !
پوزخندی زد : اون وقت چرا ؟!
در حالی که سرفه میکردم گفتم : چون اون ماله منه !
چشماش گرد شد پوزخند رو لباش رو از بین رفت ناباور گفت :
یعنی چی ؟
ابرویی بالا انداختم : همونی که شنیدی
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
نمیدونم چی بود که یهو پرید تو گلوم شروع کردم به سرفه زدن ، مامان یه خدا مرگم بده گفت و
سریع لیوان اب رو دستم داد و کمکم کرد که ابمو بخورم وقتی که حالم جا اومد
مامان تند گفت : بیا این همه میگم یواش بخور نمیفهمی که نزدیک بود خفه شی !
پوفی کشیدم : حالا که نشدم ...
سری به نشونه تاسف تکون داد و بلند شد رفت تو آشپزخونه ، نگاهی به سینی انداختم ا
آبلیمو نبود داد زدم : مامان یکم ابلیمو واسم میاری ؟
مامان باشی گفت و یه قاشق دیگه از سوپ رو خوردم که تلفنم زنگ خورد پوفی کشیدم
از رو میز برداشمتش ، نگاهی به صفحه ش انداختم شماره غریبی خودنمایی میکرد تماس رو وصل کردم
مهسا : بله ؟
غریبی : سلام مهسا جان خوبی ؟
سرفه ایی کردم :هعی بد نیستم چی شده ؟ اتفاقی تو شرکت افتاده ؟!
غریبی : نه نه اصلا فقط ...
هر چقدر منتظر بودم حرفشو بزنه خبری نشد مشکوک پرسیدم :
فقط ؟
پوفی کشید : فقط خواستم بگم دخترخاله تون اومدن پیش آقای احتشام .
با شنیدن این حرف ته دلم لرزید با ترس گفتم :
#پارت372
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
با شنیدن این حرف ته دلم لرزید با ترس گفتم :
کی اومده ؟
پوفی کشید : نیم ساعتی شده ...
پوفی کشیدم : خوب گوش کن بیین چی میگم
غریبی : چشم!
( حسام )
با دیدن حامد ابرویی بالا انداختم پوزخندی رو لبش نشست نگاهی به سر تا پام انداخت
انداخت وگفت : میتونم بیام داخل ؟
سرمو تکون دادم و از جلو در کنار رفتم اومد داخل بعد از دراوردن کفشاش یک راست رفت سمت پذیرایی
شونه ایی بالا انداختم و در رو بستم دنبالش رفتم
بی تعارف رو مبل تک نفره نشست منم رو به روش نشستم، سکوت سنگینی بینمون حکم فرما بود
لبمو با زبون تر کردم و گفتم : خب ؟
دستی به گوشه لبش کشید : چرا بهم دروغ گفتی ؟
تایی از ابرومو بالا انداختم : دروغ ؟
اهومی گفت ، چشمامو ریز کردم :
نمیدونم در مورد چی حرف میزنی !
حامد : هه ، در رابطه با تو و مهسا ... چرا گفتی اون با توعه چرا به من دروغ گفتی ؟
جدی گفتم : من دروغی به تو نگفتم !
پوزخند رو لباش عمیق تر شد : بله شما راست میگید هیچ دروغی به من نگفتید ... فقط کاری کردید که من از مهسا جدا شم، کاری کردید که زندگیمون با یه دروغ نابود شه ...
حسام : من با مهسا بودم هیچ دروغی ندارم اره عکسا فتوشاپ بود ولی مهسا با من بود وقتی که بچه بود ...
اول تعجب کرد و بعد صورتش به حالت عادی برگشت :حرفتو باور نمیکنم
حسام : مهم نیست برام فقط اینو بدون که ....
#پارت373
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
مهم نیست برام فقط اینو بدون که مهسا فقط ماله منه و لازم باشه هر کاری میکنم که بقیه پسرا ازش دور شن
به حالت مسخره ایی خندید و گفت : عجب ! چه خوب ولی ...
مکثی کرد : ولی اینو بدون به نامردترین شکل ممکن منو مهسا رو از هم جدا کردی !
بلند شد دستی به کتش کشید و انگشت اشارشو سمتم گرفت و به حالت تهدید امیزی گفت : منتظر عواقبش باش
و با قدمای بلند از خونه خارج شد با صدای بسته شدن در
دستامو مشت کردم : هه مرتیکه عواقبی نشونت بدم که کیف کنی
( آرش )
آرش : مهسا واسه اون برند میره .
چینی به دماغش داد : عجب ! چشم ابروش سیاهه ؟
تک خنده ایی کردم : تو فکر کن اره ... کسی جز مهسا همراه با من به اون برند نمیره !
نگین : ولی منم میخوام خودمو ثابت کنم !
تکیه مو دادم به صندلی : وقت واسه ثابت کردن خودت هست ...
پوفی کشید و از جاش بلند شد : اوکی !
و بعد با قدمای بلندی از اتاق خارج شد خندیدم و از جام بلند شدم
و رفتم سمت میزم ، گوشی رو برداشتم و شماره مهسا رو گرفتم
#پارت374
🌙 نـــور در تـــاریـــڪــے (1) 🌙
گوشی رو برداشتم و شماره مهسا رو گرفتم اما هر چقدر منتظر موندم جواب نداد متعجی ابرویی بالا انداختم
و دوباره شمارشو گرفتم ولی بازم جواب نداد نگران بهش پیام دادم. و دوباره بهش زنگ زدم
این دفعه رجیک کرد ، اخمی رو پیشونیم نشست یعنی چی اخه ؟ چرا جواب نمیده
با فکر اینکه حتما کار داره گوشی رو گذاشتم رو میز چنگی به موهام زدم ...
( مهسا )
سیلی محکمی تو گوشش زدم سرش به یه ور کج شد دستی به گوشه لبش کشید و با خنده مصنوعی گفت :
هه ! تو هیچی نیستی میدونی قراره من به جات با آرش برم فشن شو ؟
از حرص دستام میلرزید نفس نفس زنان گفتم :
خفه شو احمق خفه شو فقط میغهمی ؟ برو اصلا فشن شو ماله خودت ولی حق نداری به آرش نزدیک شی !
پوزخندی زد : اون وقت چرا ؟!
در حالی که سرفه میکردم گفتم : چون اون ماله منه !
چشماش گرد شد پوزخند رو لباش رو از بین رفت ناباور گفت :
یعنی چی ؟
ابرویی بالا انداختم : همونی که شنیدی
۲۶.۰k
۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.