پارت ۵۱
#پارت_۵۱
(امتحان ریاضیمو هشت شدم از ده😐 )
آیدا فشارش افتاده بود و آورده بودیمش بیمارستان تا براش سِرُم بزنن.من بیرون بودم و امیر بالا سرش بود.به پدر آیدا زنگ زده بودیم تا بیاد.
_میگم الان من چطوری شماهارو از هم تشخیص بدم؟
تک خنده ای کردم و شونه ای بالا انداختم
_نمیدونم...میخای یه ضربدر رو مچم بکشم؟
هر دو خنده ی کوتاهی کردیم که پدر ایدا سررسید
_حالش خوبه؟
چرا انقدر نگران بود؟هول کرده بود.اخه فقط فشارش افتاده بود.همین!!!
_دخترم...
_آره خوبه فقط...یه افت فشار ساده بود...همین
نفسشو از سر اسودگی بیرون فرستاد و زیرلب خداروشکر کرد
امیر از اتاق بیرون اومد.اخماش درگیر بودن.پدر آیدا نزاشت حرفی بزنه و اون رو با خودش به گوشه ای کشید و فقط دیدیم که چیزی رو براش توضیح میداد...تصمیم گرفتم سری به ایدا بزنم.دختری که آینه ی من بود!!
_کجا میری؟نرو دوباره دختر مردم غش میکنه
لبخندی زدم و گفتم
_نه حواسم هست
_تو شالت آبیه اون شالش صورتیه
بعدزیر لب هی اینو تکرار کرد.تک خنده ای کردم و زیرلب شفا بده ای نثارش کردم!!!
ساعدشو گذاشته بود رو سرش و چشماش بسته بود.متوجه حضورم شد.چشماش ک باز شد اخماش رفت تو هم
_تو کی هستی؟
روی صندلی روبروی تخت نشستم
_داستانش طولانیه
کمی توچشمای هم نگاه کردیم،انگار دنبال ذره ای فقط ذره ای تفاوت بودیم.اما...هیچی
_میخام بشنوم
سرمو پایین انداختم.یادمه عاشق فضا و فضانوردی بودم پس اون هم...؟!؟بی مقدمه گفتم
_تو...فضانوردی رو دوست داری نه؟
سرشو محو تکون داد
_تو سیاره ای شبیه به زم...شبیه به سیلوِرنا کشف کردی اره؟
حیرت زده فقط سر تکون داد.پوزخندی زدم و گفتم
_و پدرت اجازه ی سفر به فضا رو بهت نمیده
_تو اینا رو از گجا میدونی؟نکنه...تو...
لبخندی زدم و گفتم
_من زمینی هستم!
(امتحان ریاضیمو هشت شدم از ده😐 )
آیدا فشارش افتاده بود و آورده بودیمش بیمارستان تا براش سِرُم بزنن.من بیرون بودم و امیر بالا سرش بود.به پدر آیدا زنگ زده بودیم تا بیاد.
_میگم الان من چطوری شماهارو از هم تشخیص بدم؟
تک خنده ای کردم و شونه ای بالا انداختم
_نمیدونم...میخای یه ضربدر رو مچم بکشم؟
هر دو خنده ی کوتاهی کردیم که پدر ایدا سررسید
_حالش خوبه؟
چرا انقدر نگران بود؟هول کرده بود.اخه فقط فشارش افتاده بود.همین!!!
_دخترم...
_آره خوبه فقط...یه افت فشار ساده بود...همین
نفسشو از سر اسودگی بیرون فرستاد و زیرلب خداروشکر کرد
امیر از اتاق بیرون اومد.اخماش درگیر بودن.پدر آیدا نزاشت حرفی بزنه و اون رو با خودش به گوشه ای کشید و فقط دیدیم که چیزی رو براش توضیح میداد...تصمیم گرفتم سری به ایدا بزنم.دختری که آینه ی من بود!!
_کجا میری؟نرو دوباره دختر مردم غش میکنه
لبخندی زدم و گفتم
_نه حواسم هست
_تو شالت آبیه اون شالش صورتیه
بعدزیر لب هی اینو تکرار کرد.تک خنده ای کردم و زیرلب شفا بده ای نثارش کردم!!!
ساعدشو گذاشته بود رو سرش و چشماش بسته بود.متوجه حضورم شد.چشماش ک باز شد اخماش رفت تو هم
_تو کی هستی؟
روی صندلی روبروی تخت نشستم
_داستانش طولانیه
کمی توچشمای هم نگاه کردیم،انگار دنبال ذره ای فقط ذره ای تفاوت بودیم.اما...هیچی
_میخام بشنوم
سرمو پایین انداختم.یادمه عاشق فضا و فضانوردی بودم پس اون هم...؟!؟بی مقدمه گفتم
_تو...فضانوردی رو دوست داری نه؟
سرشو محو تکون داد
_تو سیاره ای شبیه به زم...شبیه به سیلوِرنا کشف کردی اره؟
حیرت زده فقط سر تکون داد.پوزخندی زدم و گفتم
_و پدرت اجازه ی سفر به فضا رو بهت نمیده
_تو اینا رو از گجا میدونی؟نکنه...تو...
لبخندی زدم و گفتم
_من زمینی هستم!
۱.۷k
۱۹ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.