پارت ۵۳
#پارت_۵۳
وارد حیاط شدم.حوض فیروزه ای پر از اب بود و چن تا برگ از درخت افتاده بود توی اب...نزدیکش شدم و دستی به اب زدم.از پله ها بالا رفتم.در اتاقی باز بود و کسی پشت میز مطالعه نشسته بود.الهه عینک به چشم زده داشت درس میخوند.لبخندی به خرخون بودنش زدم.الان دیگه دانشگاه میرفت!!
توی اتاق کناری کسی روی تخت نشسته بود و کتابی دستش بود.با پایی سست و دستی لرزون وارد اتاق شدم.
_مامان؟
حواسش بهم جمع شد
_جانم ایدا جان؟
چشام پر اب شد.صداش...تو سرم اکو شد
_نرو ایدا ترو به روح پدرت قسم..نرو
قدمی جلو گذاشتم
_هیچی
کنارش نشستم،قران میخوند.صدایی تو ذهنم گفت
_به همین کتاب مقدس بر میگردم پیشت
چشمامو بهم فشردم.روبروش زانو زدمو دستشو گرفتم و بوسیدم
_ببخش منو مامان
با تعجب نگام کرد وگفت
_چیشده عزیزم؟
سرمو گذاشتم رو پاهاش
_فقط ببخش که بدقول بودم.ولی میام پیشت دوباره
دستی روی سرم کشید که قطره های اشکم روی دامن بلندش چکید
_من که نمیدونم چی میگی تو...
چند دقیقه در سکوت نوازش هاش گذشت.دل کندم و بیرون رفتم.وارد اتاق الهه شدم.
_سلام خوبی؟میبینی وعضمو؟
و به جزوه هاش اشاره کرد.به میزش تکیه دادم و خیرش شدم.خواهر پرحرف من...
_کچل شدم ایدا کچل...اون استاده بودش؟خانوم پیره...تو کله پوکش نمیرف که نمیتونیم پس فردا بریم امتحان بدیم ولی گذاش بدم گذاش...ای بگم امیر با اون ماشین چلاقش از روش رد شه دلم خنک شه
خندم گرفته بود از غر غراش...
محکم بغلش کردم که حرفاش قط شد.زیرلب گفتم
_دلم برات یه ذره شده وروجک
_وا...خوبی تو؟
بوسه ای رو موهاش زدم و به سرعت بیرون رفتم.صورتمو با استینم خشک کردم و از حیاط خارج شدم.ایدا با پدرش درحال بحث بود
_بابا خواهش یزار امشب برم پیشش...خواهش خواهش خواهش
_اگه مشکلی نیس میشه بیاد؟
کمی نگاهش بین ما چرخید و گفت
_باشه...ولی شبو برگرد
ایدا با ذوق پرید و پدرشو بوسید.چیزی شبیه سقوط توی دلم حس کردم.کاش بابای منم زنده بود.
وارد حیاط شدم.حوض فیروزه ای پر از اب بود و چن تا برگ از درخت افتاده بود توی اب...نزدیکش شدم و دستی به اب زدم.از پله ها بالا رفتم.در اتاقی باز بود و کسی پشت میز مطالعه نشسته بود.الهه عینک به چشم زده داشت درس میخوند.لبخندی به خرخون بودنش زدم.الان دیگه دانشگاه میرفت!!
توی اتاق کناری کسی روی تخت نشسته بود و کتابی دستش بود.با پایی سست و دستی لرزون وارد اتاق شدم.
_مامان؟
حواسش بهم جمع شد
_جانم ایدا جان؟
چشام پر اب شد.صداش...تو سرم اکو شد
_نرو ایدا ترو به روح پدرت قسم..نرو
قدمی جلو گذاشتم
_هیچی
کنارش نشستم،قران میخوند.صدایی تو ذهنم گفت
_به همین کتاب مقدس بر میگردم پیشت
چشمامو بهم فشردم.روبروش زانو زدمو دستشو گرفتم و بوسیدم
_ببخش منو مامان
با تعجب نگام کرد وگفت
_چیشده عزیزم؟
سرمو گذاشتم رو پاهاش
_فقط ببخش که بدقول بودم.ولی میام پیشت دوباره
دستی روی سرم کشید که قطره های اشکم روی دامن بلندش چکید
_من که نمیدونم چی میگی تو...
چند دقیقه در سکوت نوازش هاش گذشت.دل کندم و بیرون رفتم.وارد اتاق الهه شدم.
_سلام خوبی؟میبینی وعضمو؟
و به جزوه هاش اشاره کرد.به میزش تکیه دادم و خیرش شدم.خواهر پرحرف من...
_کچل شدم ایدا کچل...اون استاده بودش؟خانوم پیره...تو کله پوکش نمیرف که نمیتونیم پس فردا بریم امتحان بدیم ولی گذاش بدم گذاش...ای بگم امیر با اون ماشین چلاقش از روش رد شه دلم خنک شه
خندم گرفته بود از غر غراش...
محکم بغلش کردم که حرفاش قط شد.زیرلب گفتم
_دلم برات یه ذره شده وروجک
_وا...خوبی تو؟
بوسه ای رو موهاش زدم و به سرعت بیرون رفتم.صورتمو با استینم خشک کردم و از حیاط خارج شدم.ایدا با پدرش درحال بحث بود
_بابا خواهش یزار امشب برم پیشش...خواهش خواهش خواهش
_اگه مشکلی نیس میشه بیاد؟
کمی نگاهش بین ما چرخید و گفت
_باشه...ولی شبو برگرد
ایدا با ذوق پرید و پدرشو بوسید.چیزی شبیه سقوط توی دلم حس کردم.کاش بابای منم زنده بود.
۹۷۷
۲۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.