پارت ۵۲
#پارت_۵۲
اول کمی نگاهم کرد و لبخند زد
_شوخی میکنی
وقتی کاملا جدی بهش زل زدم لبخندش خشک شد
_شوخی نمیکنی؟
_نه متاسفانه
سعی کرد رو تخت بشینه.
_اخع...چطوری؟مگه میشه که...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_دیگه شده دیگه...به وقتش همه چیزو میگم برات...
خنده ای از روی شوق سر داد
_وای خدا باورم نمیشه...همه اون تحقیقا و فرضیات...جواب دادن...شب و روز جمع کردن اطلاعات به خاطر هیچی نبودن...خدای من هنوز باورم نمیشه که تو...گفتی چی چی نی هستی؟
تک خنده ای کردم وگفتم
_زمین...زمینی هستم،بی انصاف از اسم سیاره شما که سخت تر نیس
با صدای مسخره ای گفتم
_سیلوِرنا...اخه اینم اسمه گذاشتن روش؟
هردو خندیدیم که حضور دو نفر توی اتاق حس شد.امیر و کیان جای در ایستاده بودن و با تعجب مارو نگاه میکردن
_الان کی کیه
کیان با لحن تخسی گف
_من که منم حالیمه اوشونی که غشید مال شماس ایشونی هم که اونوره...هیچی دیگه...اون یکیه
منو ایدا هم زمان به هم نگاه کردیم و صدای خنده هامون اتاقو پر کرد.دست چپمو بالا اوردم و گفتم
_من دستبند دستمه نابغه ها...
خلاصه طول کشید تا امیر از هنگ در بیاد.چون در جریان علاقه و شغل ایدا به فضا بود تونست هضم کنه چی شده.ولی ایدا...مغزمو سوراخ کرد انقدر سوال پرسید ازم...یعنی اگه شبیم نبود با پشت دست...نفس کلافمو بیرون فرستادم و گفتم
_آیدا جان...حیف که منی وگرنه...میگم همه چیو دیه طاقت کن ...
_کنجکاوم خو.
_نباش
با کلی بدبختی ازشون خدافظی کردم و من موندم و کیان و اقای نوری که این روزا با دیدنش بد حسرت میخوردم
_ دخترم بابات که اینجا بود یه خونه توی اپارتمان کوچیک براش گرفتم میتونی اونجا بمونی تا موقعی که با سازمان صحبت کنم و یه جوری بتونم کارای برگشتن به زادگاهتو انجام بدم.میسپرم به فرهاد تا یه کارایی بکنه(اگه یادتون باشه فرهاد همون اقای ناظری رئیس ایدا بود!دوست صمیمی باباش)
وقتی گفت دخترم چیزی توی دلم سقوط کرد.
_اقای نوری...
_سخت بود بابامو اونطوری صدا کنم...
_میتونم با مامان صحبت کنم...مامان ایدا...چند لحظه فقط
سرمو زیر انداختم و زیر لب گفتم
_دلم براش تنگ شده
چند لحظه بعد ایدا رو صدا زد تا بیاد بیرون...هرجور بود شالامونو با هم عوض کردیم و رفتم تو خونه
اول کمی نگاهم کرد و لبخند زد
_شوخی میکنی
وقتی کاملا جدی بهش زل زدم لبخندش خشک شد
_شوخی نمیکنی؟
_نه متاسفانه
سعی کرد رو تخت بشینه.
_اخع...چطوری؟مگه میشه که...
شونه ای بالا انداختم و گفتم
_دیگه شده دیگه...به وقتش همه چیزو میگم برات...
خنده ای از روی شوق سر داد
_وای خدا باورم نمیشه...همه اون تحقیقا و فرضیات...جواب دادن...شب و روز جمع کردن اطلاعات به خاطر هیچی نبودن...خدای من هنوز باورم نمیشه که تو...گفتی چی چی نی هستی؟
تک خنده ای کردم وگفتم
_زمین...زمینی هستم،بی انصاف از اسم سیاره شما که سخت تر نیس
با صدای مسخره ای گفتم
_سیلوِرنا...اخه اینم اسمه گذاشتن روش؟
هردو خندیدیم که حضور دو نفر توی اتاق حس شد.امیر و کیان جای در ایستاده بودن و با تعجب مارو نگاه میکردن
_الان کی کیه
کیان با لحن تخسی گف
_من که منم حالیمه اوشونی که غشید مال شماس ایشونی هم که اونوره...هیچی دیگه...اون یکیه
منو ایدا هم زمان به هم نگاه کردیم و صدای خنده هامون اتاقو پر کرد.دست چپمو بالا اوردم و گفتم
_من دستبند دستمه نابغه ها...
خلاصه طول کشید تا امیر از هنگ در بیاد.چون در جریان علاقه و شغل ایدا به فضا بود تونست هضم کنه چی شده.ولی ایدا...مغزمو سوراخ کرد انقدر سوال پرسید ازم...یعنی اگه شبیم نبود با پشت دست...نفس کلافمو بیرون فرستادم و گفتم
_آیدا جان...حیف که منی وگرنه...میگم همه چیو دیه طاقت کن ...
_کنجکاوم خو.
_نباش
با کلی بدبختی ازشون خدافظی کردم و من موندم و کیان و اقای نوری که این روزا با دیدنش بد حسرت میخوردم
_ دخترم بابات که اینجا بود یه خونه توی اپارتمان کوچیک براش گرفتم میتونی اونجا بمونی تا موقعی که با سازمان صحبت کنم و یه جوری بتونم کارای برگشتن به زادگاهتو انجام بدم.میسپرم به فرهاد تا یه کارایی بکنه(اگه یادتون باشه فرهاد همون اقای ناظری رئیس ایدا بود!دوست صمیمی باباش)
وقتی گفت دخترم چیزی توی دلم سقوط کرد.
_اقای نوری...
_سخت بود بابامو اونطوری صدا کنم...
_میتونم با مامان صحبت کنم...مامان ایدا...چند لحظه فقط
سرمو زیر انداختم و زیر لب گفتم
_دلم براش تنگ شده
چند لحظه بعد ایدا رو صدا زد تا بیاد بیرون...هرجور بود شالامونو با هم عوض کردیم و رفتم تو خونه
۲.۳k
۲۱ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.