او یکزن بیستو ششم چیستا یثربی
#او_یکزن#بیستو_ششم#چیستا_یثربی
خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.در یک جنگل بزرگ و پر درخت.سرم به شاخه ها میخورد.از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است..به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن!سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نشسته بودند؛ انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را فقط من خواب دیده بودم! داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.نیکان گفت:بیا؛ عسلش مال همین کوهه.دوای اعصاب تویه!گفتم:من چیزیم نیست.اون قرصارو هم دکتر داده.گفت:رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا خواست ببرتش بیمارستان ؛راضی نشد؛ زنگ زد.دوستش اومد عقبش؛ بردش.گفت:بت بگم زود میاد.گوشیتم درست میکنه.گفتم :گوشیتو بده؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم.میدونم الان چه استرسی داره!با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند.زیر چشمی؛ولی من فهمیدم.گفت:باشه.علیرضا و طناز که برن؛ گوشیمو میدم.گفتم:مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه ؛منم بهتر میشم. علیرضا گفت:خودش نمیخواد ما بمونیم،گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب.گفت:اونجا اموال دولته! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! بیا برات لقمه گرفتم.به زور لقمه از گلویم پایین میرفت.گفتم:سهراب؛حالش چطور بود؟طناز،قهوه اش را سر کشید وگفت:سرگیجه که نداشت ؛حالا میره بیمارستان؛ عصری میاد؛ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه،چون پای علیرضا هم گیره؛سهراب گفت؛ فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! واقعاچرا؟ طناز و علیرضارفتند.نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،سکوت سنگینی بود.سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛ گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟مثلا ام پی تری؛چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛دختری مثل تو، هیچوقت نبوده؛گفتم:من چهره م شکل شبنمه؟گفت:نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.گفت:بیا بشین پیش من!گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا.میخوام یه چیزی رو بت بگم،من..در واقع؛خب..از لحظه ی اولی که دیدمت..ناگهان در کلبه را زدند.گفتم یعنی کیه؟ شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش.در را باز کردم.اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!با وحشت به من خیره شد!گفت؛خیلی وقت بود؛ نیامده بودید شبنم خانم!دلمون پوسید آخه!
خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.در یک جنگل بزرگ و پر درخت.سرم به شاخه ها میخورد.از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است..به من میگوید: فرار کن! فرار کن! میگم کجا برم؟ میگه: پشت سرتو نگاه نکن!سوال نکن.فقط برو! از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟ طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نشسته بودند؛ انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود! انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را فقط من خواب دیده بودم! داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.نیکان گفت:بیا؛ عسلش مال همین کوهه.دوای اعصاب تویه!گفتم:من چیزیم نیست.اون قرصارو هم دکتر داده.گفت:رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا خواست ببرتش بیمارستان ؛راضی نشد؛ زنگ زد.دوستش اومد عقبش؛ بردش.گفت:بت بگم زود میاد.گوشیتم درست میکنه.گفتم :گوشیتو بده؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم.میدونم الان چه استرسی داره!با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند.زیر چشمی؛ولی من فهمیدم.گفت:باشه.علیرضا و طناز که برن؛ گوشیمو میدم.گفتم:مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟ گفت: تو هستی دیگه ؛منم بهتر میشم. علیرضا گفت:خودش نمیخواد ما بمونیم،گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب.گفت:اونجا اموال دولته! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! بیا برات لقمه گرفتم.به زور لقمه از گلویم پایین میرفت.گفتم:سهراب؛حالش چطور بود؟طناز،قهوه اش را سر کشید وگفت:سرگیجه که نداشت ؛حالا میره بیمارستان؛ عصری میاد؛ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه،چون پای علیرضا هم گیره؛سهراب گفت؛ فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا! واقعاچرا؟ طناز و علیرضارفتند.نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،سکوت سنگینی بود.سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛ گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟مثلا ام پی تری؛چیزی! نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛دختری مثل تو، هیچوقت نبوده؛گفتم:من چهره م شکل شبنمه؟گفت:نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.گفت:بیا بشین پیش من!گفتم :داروهاتو خوردی؟ گفت:بشین اینجا.میخوام یه چیزی رو بت بگم،من..در واقع؛خب..از لحظه ی اولی که دیدمت..ناگهان در کلبه را زدند.گفتم یعنی کیه؟ شاید سهرابه! پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش.در را باز کردم.اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!با وحشت به من خیره شد!گفت؛خیلی وقت بود؛ نیامده بودید شبنم خانم!دلمون پوسید آخه!
۱.۶k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.