ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۴۸
اخ خداا...
انگار دردش رو توی قلبم حس میکردم
اروم چشماشو باز کرد.
نگران و با غم خیره نگاش میکردم
اروم انگشت شستش رو زیر چشمم کشید و خیسیش رو گرفت. با لبخند لرزوني دستش رو گرفتم و گفتم چيزي حاضر کنم بخوري؟
دستمو نرم فشرد و به معني نه سر تکون داد.
درمونده نگاش کردم.
نفس خيلي عميقي کشید و بعد بیحال ماسك رو از صورتش برداشت
و شیرشو بست
تند گفتم مطمیني خوبي ؟ لازم نیست بیشتر...
سر به نه تکون داد و اروم گفت خوبم
نفس عميقي کشيدم.
داشت خیلی اذیت میشد..
بیحال بلند شد و روی تخت نشست و بعد دراز کشید. منم همونجور رو زمین نشسته نگران نگاش کردم.
تلخ و گرفته :گفت اونجوری نگام نکن. حقشه... اون... داغون :گفت همه چیزمو ازم گرفته.. باعث و بانیه کلي بلا و بدبختیه..
ناباور گفتم اونقدر بد که پسرش اینطور بهش پشت کنه؟ با درد :گفت اونقدر بد که پسر کوچولویی که عاشقشون بود و این
همه دوسش داشتن اینطور بهش پشت کنه..
خیلی تلخ گفت: نباید جون خودت رو براي همچین ادمي قسم ميخوردي..نباید الا..
با غم گفتم برام نميگي قضيه تون چیه؟
نفس عميقی کشید و گفت الا..
درمونده گفتم جانم
چشماشو بست و با تنفر :گفت بعد جداییمون..هیچ وقت سراغ
این مرد نرو..هیچ وقت هر چی که شد. اصلا دیگه دلم نمیخواد
ببینیش..حتی بهش فکرم نکن...
اشك تو چشمام جمع شد و اروم گفتم باشه
گرفته گفت بیا پیشم
لرزون رفتم بالا رو تختو سر روی سینه اش گذاشتم. همونجور به کمر خوابیده یه دستش رو دور شونه ام انداخت.
نمیتونست بخوابه و سرفه هم رهاش نمیکرد
اروم سرمو روی بالشت گذاشتم و نگران نگاش کردم. این خشم و درد و نفرت بهش فشار آورده بود.
اما چشماشو بسته بود. میدونستم بیداره ولي براي این که چیزی بهش نگم چشماشو بسته
بود.
خيلي داغون سرفه میزد.
بعد چند ساعت بالاخره سرفه هاش اروم گرفت اما باز نمیتونست
بخوابه..عين من..
ذهنم اروم نداشت.
واقعا نمیفهمیدم مشکل این خانواده چیه..
چرا همه شون انقدر اشفته ان؟
دردشون چیه؟
چرا جیمین انقدر تو داره؟
با غم زخم قدیمی سیگار خاموش شده روی ارنجش رو نوازش کردم.
چیا رو از سر گذرونده؟
تلخ و اروم :گفت خودم سوزوندم
گنگ و وحشت زده گفتم چی؟
چشماشو باز کرد و غلت زد سمتم و تو چشمام خیره شد و پردرد :گفت خودم سیگار رو روی دستم خاموش کردم
اشک تو چشمام جمع شد و بهت زده گفتم چرا؟
( فصل سوم ) پارت ۵۴۸
اخ خداا...
انگار دردش رو توی قلبم حس میکردم
اروم چشماشو باز کرد.
نگران و با غم خیره نگاش میکردم
اروم انگشت شستش رو زیر چشمم کشید و خیسیش رو گرفت. با لبخند لرزوني دستش رو گرفتم و گفتم چيزي حاضر کنم بخوري؟
دستمو نرم فشرد و به معني نه سر تکون داد.
درمونده نگاش کردم.
نفس خيلي عميقي کشید و بعد بیحال ماسك رو از صورتش برداشت
و شیرشو بست
تند گفتم مطمیني خوبي ؟ لازم نیست بیشتر...
سر به نه تکون داد و اروم گفت خوبم
نفس عميقي کشيدم.
داشت خیلی اذیت میشد..
بیحال بلند شد و روی تخت نشست و بعد دراز کشید. منم همونجور رو زمین نشسته نگران نگاش کردم.
تلخ و گرفته :گفت اونجوری نگام نکن. حقشه... اون... داغون :گفت همه چیزمو ازم گرفته.. باعث و بانیه کلي بلا و بدبختیه..
ناباور گفتم اونقدر بد که پسرش اینطور بهش پشت کنه؟ با درد :گفت اونقدر بد که پسر کوچولویی که عاشقشون بود و این
همه دوسش داشتن اینطور بهش پشت کنه..
خیلی تلخ گفت: نباید جون خودت رو براي همچین ادمي قسم ميخوردي..نباید الا..
با غم گفتم برام نميگي قضيه تون چیه؟
نفس عميقی کشید و گفت الا..
درمونده گفتم جانم
چشماشو بست و با تنفر :گفت بعد جداییمون..هیچ وقت سراغ
این مرد نرو..هیچ وقت هر چی که شد. اصلا دیگه دلم نمیخواد
ببینیش..حتی بهش فکرم نکن...
اشك تو چشمام جمع شد و اروم گفتم باشه
گرفته گفت بیا پیشم
لرزون رفتم بالا رو تختو سر روی سینه اش گذاشتم. همونجور به کمر خوابیده یه دستش رو دور شونه ام انداخت.
نمیتونست بخوابه و سرفه هم رهاش نمیکرد
اروم سرمو روی بالشت گذاشتم و نگران نگاش کردم. این خشم و درد و نفرت بهش فشار آورده بود.
اما چشماشو بسته بود. میدونستم بیداره ولي براي این که چیزی بهش نگم چشماشو بسته
بود.
خيلي داغون سرفه میزد.
بعد چند ساعت بالاخره سرفه هاش اروم گرفت اما باز نمیتونست
بخوابه..عين من..
ذهنم اروم نداشت.
واقعا نمیفهمیدم مشکل این خانواده چیه..
چرا همه شون انقدر اشفته ان؟
دردشون چیه؟
چرا جیمین انقدر تو داره؟
با غم زخم قدیمی سیگار خاموش شده روی ارنجش رو نوازش کردم.
چیا رو از سر گذرونده؟
تلخ و اروم :گفت خودم سوزوندم
گنگ و وحشت زده گفتم چی؟
چشماشو باز کرد و غلت زد سمتم و تو چشمام خیره شد و پردرد :گفت خودم سیگار رو روی دستم خاموش کردم
اشک تو چشمام جمع شد و بهت زده گفتم چرا؟
- ۹۹۷
- ۰۹ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط