خیابان سعی داشت سکوت و آرامش بر قرار کند ولی صدای صاعقه و

خیابان سعی داشت سکوت و آرامش بر قرار کند ولی صدای صاعقه و شرشر باران آرامش را از مردم هم ربوده بود کسی نبود که به صدای غزاله توجه کند انگار صدای باران اجازه نمی داد کسی صدایش را بشنود حتی باران هم قصد تنبیه کردن غزاله را داشت پتو را روی سرش کشیده بود و می لرزید در تاریکی شب وهم به جانش افتاده بود گریه می کرد برای اولین بار تنها بود لحظه ای قیافه مرد از جلو چشمش دور نمی شد باور نمی کرد کسی را کشته باشد فکر های بی جا امانش نمی داد خواب به چشم هایش نمی آمد چند حس متفاوت داشت از طرفی دلتنگ بود واز طرفی هم می ترسید دوست داشت در این لحظه کسی بود که به شانه هایش تکیه می کرد صورتش را در بالشت می فشرد سعی می کرد صدای هق هقش را خفه کند انگار می خواست گریه اش را از کسی مخفی کند باد صدای ترسناکی ایجاد کرده بود صدای قدم های کسی را می شنید چشم هایش را بست لرزش شانه هایش بیشتر شده بود و گریه اش شدت گرفت صدای قدم ها نزدیک تر شده بود جرعت نداشت سر بالا بیاورد پتو از رویش کشیده شد از سر ترس جیغش هوا رفت دیگر گریه نمی کرد فقط دل دل می زد و به نفس نفس افتاده بود آب دهانش را بلعید او را جستجو می کرد ولی تاریکی شب تلاش او را بی اثر می کرد او روی تخت مقابل غزاله نشست هنوز هم صورتش در تاریکی پنهان بود دستش را جلو و در موهای غزاله فرو برد با صدای ضعیف و آرام گفت: آروم باش
دست گرمش او را به آرامش دعوت می کرد مطمئن بود او را می شناسد با خود در جنگ بود تا اینکه ذهنش جرقه خورد دیگر نتوانست خود را کنترل کند خود را در آغوش او رها کرد با صدای بلند زار می زد بدنش می لرزید صورتش را در کتف او می فشرد قصد داشت با گریه خود را خالی کند چیزی نمی فهمید جز دست نوازش او را بر موهایش بیش از این نمی توانست ساکت بماند پس میان گریه گفت: غلط کردم... غلط کردم....
صدای صاعقه بلند شد رعدو برق با نور آبی وبنفش خود اتاق را نور بخشید خود را در آغوش او جمع کرد صدای خوفناکش باری دیگر به غزاله یادآور اتفاقات اخیر شد دوباره صورت مرد مقابل دیدگانش نقش بست جسم نیمه جانش وخون کف اتاق سناریو مرگ جلوه میکرد باری دیگر چشمهای خشمگین شاهین را به یاد آورد گریه نمیکرد به نفس افتاده بود با صدای مرتعش که ترس در آن خودنمایی میکرد گفت: کشتمش.... من اون رو کشتم(دوباره به گریه افتاد)من قاتلم؛اون من رو میکشه.... اون من رو نمیبخشه....من میمیرم
دیگر آرام وقرار نداشت او مدام در گوشش نجوا میکرد آرام باشد اما دیگر حرفهای اوهم بی اثر بود چشمهای به خون نشسته شاهین ثانیه ای از ذهنش نمی رفت و به او هشدار مرگ میداد همین که بازور غزاله را از خود جدا کرد به خود آمد بدن غزاله داغ بود وباعث شده بود بدن او هم گر بگیرد غزاله در تب میسوخت نگران از جای برخاست وبه طرف در چرخید قبل از برداشتن قدمی دستش در دست غزاله قفل شد روبه او برگشت اضطراب در صورت غزاله نمایان بود غزاله سری به طرفین تکان داد و ملتمسانه گفت:من میترسم....لطفا نرو
_تو تب داری
_خواهش میکنم پیشم بمون
کمی به غزاله نگاه کرد جلو رفت و کمک کرد روی تخت بخوابد پتو را رویش کشید هنوز دستش در دست غزاله قفل بود پس به ناچار کنار او نشست غزاله چشمهایش را بسته بود و لبخند کمرنگی برلب داشت انگار به آرامشی که میخواست رسیده بود پس با صدایی که انگار قصد داشت از بقیه پنهان کند وتنها او بشنود گفت: دوست دارم شاهرخ
صدای رعد وبرق بلند شد وبا نور خود اتاق را روشن کرد بالاخره چهره او آشکار شد اما دیگر چشمهای غزاله بسته بود
دیدگاه ها (۱)

یاسر رمان هشدار

سبحان رمان هشدار

رمان هشدار شاهین

روی صندلی لمیده وبه سیبل دارت خیره بود صدای غزاله در گوشش می...

-صدای گریه ی کودکی می آمد... دختر جوانی آمد کودک را در آغوش...

چپتر ۱۳ _ جدایی در تاریکیراهروی فرعی آرکانیوم در نور اضطراری...

چپتر ۳ _ خیانتسکوتی سنگین روی اتاق افتاده بود. آن قدر سنگین ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط