روی صندلی لمیده وبه سیبل دارت خیره بود صدای غزاله در گوشش
روی صندلی لمیده وبه سیبل دارت خیره بود صدای غزاله در گوشش میپیچید قیافه اش معصوم بود سعی میکرد به غزاله فکر نکند اما موفق نبود چقدر دلش برای غزاله تنگ شده بود ولی نمیتوانست اشتباه او را فراموش کند غرور روی عشقش سرپوش گذاشته بود ونمی گذاشت التماس های غزاله را ببیند چند حس متفاوت داشت که هربار یکی بر دیگری پیروز میشد کلافه بود و نمی توانست درست تصمیم بگیرد دارت قرمز دستش را به طرف سیبل پرتاب کرد در باز شد به طرف در نگاه کرد یاسر وارد شد ودر را نیمه باز گذاشت زیر لب غر میزد وبه طرف شاهرخ میرفت روی میز نشست ویک سیب از روی میز برداشت گازی به سیب زد وبه زمین چشم دوخت اوهم فکرش مشغول بود چند کلمه زیرلب به زبان آورد وگازی دیگر به سیب بیچاره زد سربالا گرفت نگاهش با نگاه شاهرخ تلاقی کرد چشمهایش هیچ حسی نداشتند نه غرور داشتند ونه متعجب بودند اخم هایش را باز کرد و متعجب پرسید: چیه؟!!!چرا اینجوری نگاه میکنی؟!!!
_ببخشید اجازه نگرفتم
یاسر که متوجه کنایه شاهرخ شده بود با پررویی پاسخ داد:خدا ببخشه
با ولع گازی دیگر به سیب زد با صدای شاهرخ نگاهش روی صورت او کشیده شد:یاسر؟...تو غزاله رو زدی؟
یاسر چشمهایش را بست نفسش را عمیق بیرون فرستاد دوباره چشم باز کرد وکاملا روبه شاهرخ چرخید
شاهرخ: اینجوری نگاه نکن دیشب پیام داد کتکش زدی
_بس کن شاهرخ، تا کی میخوای به این دختر رو بدی؟تا دیروز تو بادیگاردش بودی هرجور خواستی باهاش رفتار کردی من بهت چیزی نگفتم وتو کارت دخالت نکردم حالا هم ازت میخوام تو، توی کار من دخالت نکنی..... غزاله همونیه که تو رو دادگاه برد بهت اتهام زد بعد تو نگرانشی؟ نمیدونم چطور تحملش میکردی اما من نمیتونم،کار هر روزم شده دنبالش گشتن که چی؟ خانم به شما علاقه داره ونمیتونه من رو جای شما ببینه هر روز به یک بهانه قالم میذاره.... باید حساب کار رو دستش میاوردم که حداقل بلایی رو که سر تو آورد سر من نیاره....
_بس کن یاسر من که چیزی نگفتم هی اون دادگاه لعنتی رو یادم میاری.....
صدای تق تق در بلند شد با اجازه سبحان ستوان کریمی وارد شد احترام نظامی گذاشت و روبه یاسر گفت:سرهنگ جهانیان کارت داره
_باشه الان میام،میتونی بری
ستوان با احترامی دیگر از اتاق خارج شد یاسر از روی میز پایین رفت و راه در را پیش گرفت که صدای شاهرخ مانع شد
_یاسر
به طرف شاهرخ برگشت شاهرخ ادامه داد:بهش بگو هرچی بینمون بوده تموم شده بگو فراموشم کنه وبه زندگی عادیش برگرده بهش بگو دیگه دوستش ندارم پس بیجهت تلاش نکنه هیچوقت یادم نمیره بامن چکار کرد من دیگه به اون فکر نمیکنم اگر بخواد برام ایجاد مزاحمت کنه ازش شکایت میکنم....بهش بگو وقتی دورم میاد نفسم بند میاد پس ازم فاصله بگیره و دور وبرم نپلکه اون در حد من نیست من پسر سرهنگ خسرویانم و اون دختر ارمغانِ دختره یک خلافکار حرفه ایه بگو پاشو از زندگی من بیرون بکشه و با هم سطح های خودش بگرده
مشت هایش را باز کرد از ناراحتی کف دستهایش عرق کرده بود احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد چشم های شاهرخ از تعجب گرد شد فهمید که یاسر از چیزی ناراحت شده اما دلیلش را نفهمید به سبحان نگاه کرد نقاب بی تفاوتی به صورت زده بود اما نگاهش سرد بود وبه نظر می رسید او هم از چیزی ناراحت است سر تکان دادو پرسید: من چه حرف اشتباهی زدم؟
_تو هیچ حرف قشنگی نزدی شاهرخ..... ( از پشت میز برخاست) منو ببخش
از اتاق خارج شد شاهرخ نگاهش را از او برداشت ودوباره به برد داد لبخند تلخی زد و گفت: بالاخره باید از یک جایی شروع می کردم سبحان...
_ببخشید اجازه نگرفتم
یاسر که متوجه کنایه شاهرخ شده بود با پررویی پاسخ داد:خدا ببخشه
با ولع گازی دیگر به سیب زد با صدای شاهرخ نگاهش روی صورت او کشیده شد:یاسر؟...تو غزاله رو زدی؟
یاسر چشمهایش را بست نفسش را عمیق بیرون فرستاد دوباره چشم باز کرد وکاملا روبه شاهرخ چرخید
شاهرخ: اینجوری نگاه نکن دیشب پیام داد کتکش زدی
_بس کن شاهرخ، تا کی میخوای به این دختر رو بدی؟تا دیروز تو بادیگاردش بودی هرجور خواستی باهاش رفتار کردی من بهت چیزی نگفتم وتو کارت دخالت نکردم حالا هم ازت میخوام تو، توی کار من دخالت نکنی..... غزاله همونیه که تو رو دادگاه برد بهت اتهام زد بعد تو نگرانشی؟ نمیدونم چطور تحملش میکردی اما من نمیتونم،کار هر روزم شده دنبالش گشتن که چی؟ خانم به شما علاقه داره ونمیتونه من رو جای شما ببینه هر روز به یک بهانه قالم میذاره.... باید حساب کار رو دستش میاوردم که حداقل بلایی رو که سر تو آورد سر من نیاره....
_بس کن یاسر من که چیزی نگفتم هی اون دادگاه لعنتی رو یادم میاری.....
صدای تق تق در بلند شد با اجازه سبحان ستوان کریمی وارد شد احترام نظامی گذاشت و روبه یاسر گفت:سرهنگ جهانیان کارت داره
_باشه الان میام،میتونی بری
ستوان با احترامی دیگر از اتاق خارج شد یاسر از روی میز پایین رفت و راه در را پیش گرفت که صدای شاهرخ مانع شد
_یاسر
به طرف شاهرخ برگشت شاهرخ ادامه داد:بهش بگو هرچی بینمون بوده تموم شده بگو فراموشم کنه وبه زندگی عادیش برگرده بهش بگو دیگه دوستش ندارم پس بیجهت تلاش نکنه هیچوقت یادم نمیره بامن چکار کرد من دیگه به اون فکر نمیکنم اگر بخواد برام ایجاد مزاحمت کنه ازش شکایت میکنم....بهش بگو وقتی دورم میاد نفسم بند میاد پس ازم فاصله بگیره و دور وبرم نپلکه اون در حد من نیست من پسر سرهنگ خسرویانم و اون دختر ارمغانِ دختره یک خلافکار حرفه ایه بگو پاشو از زندگی من بیرون بکشه و با هم سطح های خودش بگرده
مشت هایش را باز کرد از ناراحتی کف دستهایش عرق کرده بود احترام نظامی گذاشت و از اتاق خارج شد چشم های شاهرخ از تعجب گرد شد فهمید که یاسر از چیزی ناراحت شده اما دلیلش را نفهمید به سبحان نگاه کرد نقاب بی تفاوتی به صورت زده بود اما نگاهش سرد بود وبه نظر می رسید او هم از چیزی ناراحت است سر تکان دادو پرسید: من چه حرف اشتباهی زدم؟
_تو هیچ حرف قشنگی نزدی شاهرخ..... ( از پشت میز برخاست) منو ببخش
از اتاق خارج شد شاهرخ نگاهش را از او برداشت ودوباره به برد داد لبخند تلخی زد و گفت: بالاخره باید از یک جایی شروع می کردم سبحان...
- ۲.۲k
- ۲۰ مهر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط