𝒫𝒶𝓇𝓉 10 🌪✙
𝒫𝒶𝓇𝓉 10 🌪✙
جیمین ویو
جیمین : تروخدا خوبشو
ترس بدی تو دلم نشسته بود سریع دوباره پارچه رو خیس کردم و رو سرش گذاشتم
پتورو بیشتر کشیدم روش تا بیشتر عرق کنه و خوب بشه
.............
به ساعت نگاه کردم 5 صبح بود تبش پایین اومده بود از اینکه خوب شده لبخند خسته ای زدم
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم دیگه چشمامو باز نگه دارم همونطور ک کنار ا/ت رو مبل نشسته بودم سرمو به پشتیه مبل تکیه دادم و چشمامو بستم طولی نکشید ک خوابم برد
...
چشمامو با صدای زنگ گوشیم باز کردم به این/ت نگاه کردم خواب بود ساعت 8صبح بود همش 3 ساعت خوابیدم گوشیو برداشتم بابا بود میدونستم بازم کارش به من میوفته تماسو وصل کردم
جیمین : بله
سینان : سلام پسرم خوبی؟
جیمین : کاری داشتی؟
سینان : جیمین توی اتاقم یه گاوصندوق هست رمزش تاریخ تولد توعه توش پول هست همه ی اون پولارو به آدرسی ک الان برات میفرستم بیار
جیمین : من
سینان : لطفا پسرم خواهش میکنم
چاره ای نداشتم مجبور بودم به حرفش گوش کنم اگرنه میکشتنش رفتم طبقه بالا تو اتاقش همه ی کمدارو گشتم بلاخره تو یه کمد پیداش کردم و رمزشو زدم ک درش باز شد کلی پول اونجا بود یه کیف از توی کمد برداشتم و پولارو ریختم توش و زیپ کیفو کشیدم رفتم اتاق خودم و لباسامو عوض کردم و با کیف رفتم پایین به ا/ت نگاه کردم خواب بود حتما تا الان آجوما بیدار شده
رفتن تو آشپزخونه بیدار شده بود داشت صبحونه آماده میکرد رفتم کنارش وایسادم منو دید به سمتم برگشت
آجوما : صبح بخیر پسرم خوبی؟
جیمین : سلام ممنونم شما چطوری؟
اومد چیزی بگه ک چشمش به کیفم خورد به چشمام نگاه کرد
آجوما : این چیه؟
جیمین : بابارو میشناسی ک باز تو دردسر افتاده
آجوما : آخ پسرم اشکال نداره تو برو
جیمین : حواست به ا/ت هست؟
آجوما : آ آره حواسم هست
جیمین : ممنونم آجوما
گونشو بوسیدم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم
ا/ت ویو
با بدن درد بدی چشمامو باز کردم اولین چیزی ک دیدم صورت آجوما بود ک با خوشحالی لبخند زده بود و بهم زل زده بود
آجوما : پس بلاخره بهوش اومدی ما رو نصف جون کردی تو
ا/ت : من؟ مگه چیشده؟
آجوما : دیشب تب کرده بودی... حالا ولش کن من خدمتکار این عمارتم میتونی بهم بگی آجوما
اینو گفت و لبخند مهربونی زد من متقابلا از همون لبخندا زدم
ا/ت : خوشبختم منم
نزاشت بقیه حرفمو ادامه بدم ک گفت :
آجوما : میشناسمت دخترم
اینو گفت و بلند شد دستشو به سمتم گرفت دستشو گرفتم و کمکم کرد بلندشم
آجوما : برین لباساتو عوض کنیم بعد بیایم صبحونه بخوریم
ا/ت : نه من خودم میرم
آجوما : نمیشه نمیتونی
لبخند زدم
ا/ت : میتونم آجوما
آجوما : مطمعن باشم؟
ا/ت : آره
آجوما : پس وقتی لباساتو عوض کردی بیا پایین صبحونه بخور خب؟
ا/ت : باشه آجوما
آجوما : آفرین حالا برو
برگشتم سمت پله ها و به سمت طبقه بالا رفتم توی اتاقی ک مجبور بودم با اون سینان عوضی بمونم و لباسامو عوض کردم حالم خوب بود و اونطوری ک آجوما میگفت دیشب تب داشتن الان خبری از تب نبود برای همین رفتم طبقه پایین و به سمت آشپزخونه رفتم آجوما داشت میزو میچید رفتم کمکش کردم
آجوما : نمیخواد ا/ت کمک کنی برو بشین خودم میچینم
ا/ت : نه کمک میکنم
خواستم رو صندلی بشینم ک نزاشت
آجوما : تو اینجا نمیشینی باید بری روی میز سالن بشینی
ا/ت : اما من نمیخوام تنهایی بشینم
آجوما : اینطوری نمیشه باید بری اونجا
ا/ت : بزار همینجا بشینم دیگه لطفا
آجوما : اما
ا/ت : پس قبوله
نفس عمیقی کشید
آجوما : چی بگم دیگه لجبازی
ک خندید منم با خنده نشستم رو صندلی
.......
کلی با آجوما گفتیم و خندیدیم خیلی باهم صمیمی شده بودیم بهش تو کارای خونه کمک کردم البته نمیزاشت ولی من بازم کمکش میکردم به قول خودش لجبازی میکردم دیگه الان غروب شده بود وسطای حرف از آجوما شنیدم ک پسر سینان باعث این حال خوبم شده... دیشب اون باعث شده تبم پایین بیاد به گفته ی آجوما اسمش جیمین بود
جیمین ویو
جیمین : تروخدا خوبشو
ترس بدی تو دلم نشسته بود سریع دوباره پارچه رو خیس کردم و رو سرش گذاشتم
پتورو بیشتر کشیدم روش تا بیشتر عرق کنه و خوب بشه
.............
به ساعت نگاه کردم 5 صبح بود تبش پایین اومده بود از اینکه خوب شده لبخند خسته ای زدم
خیلی خسته بودم حتی نمیتونستم دیگه چشمامو باز نگه دارم همونطور ک کنار ا/ت رو مبل نشسته بودم سرمو به پشتیه مبل تکیه دادم و چشمامو بستم طولی نکشید ک خوابم برد
...
چشمامو با صدای زنگ گوشیم باز کردم به این/ت نگاه کردم خواب بود ساعت 8صبح بود همش 3 ساعت خوابیدم گوشیو برداشتم بابا بود میدونستم بازم کارش به من میوفته تماسو وصل کردم
جیمین : بله
سینان : سلام پسرم خوبی؟
جیمین : کاری داشتی؟
سینان : جیمین توی اتاقم یه گاوصندوق هست رمزش تاریخ تولد توعه توش پول هست همه ی اون پولارو به آدرسی ک الان برات میفرستم بیار
جیمین : من
سینان : لطفا پسرم خواهش میکنم
چاره ای نداشتم مجبور بودم به حرفش گوش کنم اگرنه میکشتنش رفتم طبقه بالا تو اتاقش همه ی کمدارو گشتم بلاخره تو یه کمد پیداش کردم و رمزشو زدم ک درش باز شد کلی پول اونجا بود یه کیف از توی کمد برداشتم و پولارو ریختم توش و زیپ کیفو کشیدم رفتم اتاق خودم و لباسامو عوض کردم و با کیف رفتم پایین به ا/ت نگاه کردم خواب بود حتما تا الان آجوما بیدار شده
رفتن تو آشپزخونه بیدار شده بود داشت صبحونه آماده میکرد رفتم کنارش وایسادم منو دید به سمتم برگشت
آجوما : صبح بخیر پسرم خوبی؟
جیمین : سلام ممنونم شما چطوری؟
اومد چیزی بگه ک چشمش به کیفم خورد به چشمام نگاه کرد
آجوما : این چیه؟
جیمین : بابارو میشناسی ک باز تو دردسر افتاده
آجوما : آخ پسرم اشکال نداره تو برو
جیمین : حواست به ا/ت هست؟
آجوما : آ آره حواسم هست
جیمین : ممنونم آجوما
گونشو بوسیدم و رفتم بیرون سوار ماشین شدم و راه افتادم
ا/ت ویو
با بدن درد بدی چشمامو باز کردم اولین چیزی ک دیدم صورت آجوما بود ک با خوشحالی لبخند زده بود و بهم زل زده بود
آجوما : پس بلاخره بهوش اومدی ما رو نصف جون کردی تو
ا/ت : من؟ مگه چیشده؟
آجوما : دیشب تب کرده بودی... حالا ولش کن من خدمتکار این عمارتم میتونی بهم بگی آجوما
اینو گفت و لبخند مهربونی زد من متقابلا از همون لبخندا زدم
ا/ت : خوشبختم منم
نزاشت بقیه حرفمو ادامه بدم ک گفت :
آجوما : میشناسمت دخترم
اینو گفت و بلند شد دستشو به سمتم گرفت دستشو گرفتم و کمکم کرد بلندشم
آجوما : برین لباساتو عوض کنیم بعد بیایم صبحونه بخوریم
ا/ت : نه من خودم میرم
آجوما : نمیشه نمیتونی
لبخند زدم
ا/ت : میتونم آجوما
آجوما : مطمعن باشم؟
ا/ت : آره
آجوما : پس وقتی لباساتو عوض کردی بیا پایین صبحونه بخور خب؟
ا/ت : باشه آجوما
آجوما : آفرین حالا برو
برگشتم سمت پله ها و به سمت طبقه بالا رفتم توی اتاقی ک مجبور بودم با اون سینان عوضی بمونم و لباسامو عوض کردم حالم خوب بود و اونطوری ک آجوما میگفت دیشب تب داشتن الان خبری از تب نبود برای همین رفتم طبقه پایین و به سمت آشپزخونه رفتم آجوما داشت میزو میچید رفتم کمکش کردم
آجوما : نمیخواد ا/ت کمک کنی برو بشین خودم میچینم
ا/ت : نه کمک میکنم
خواستم رو صندلی بشینم ک نزاشت
آجوما : تو اینجا نمیشینی باید بری روی میز سالن بشینی
ا/ت : اما من نمیخوام تنهایی بشینم
آجوما : اینطوری نمیشه باید بری اونجا
ا/ت : بزار همینجا بشینم دیگه لطفا
آجوما : اما
ا/ت : پس قبوله
نفس عمیقی کشید
آجوما : چی بگم دیگه لجبازی
ک خندید منم با خنده نشستم رو صندلی
.......
کلی با آجوما گفتیم و خندیدیم خیلی باهم صمیمی شده بودیم بهش تو کارای خونه کمک کردم البته نمیزاشت ولی من بازم کمکش میکردم به قول خودش لجبازی میکردم دیگه الان غروب شده بود وسطای حرف از آجوما شنیدم ک پسر سینان باعث این حال خوبم شده... دیشب اون باعث شده تبم پایین بیاد به گفته ی آجوما اسمش جیمین بود
۳۵.۴k
۲۶ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.