رمان هستی بان تاریکی

رمان هستی بان تاریکی
فصل سه
پارت شصت و یک
وهمونجور که توی بغلش بودم منو بلند کرد و شروع به راه رفتن کرد چقدر توی بغلش ارامش داشتم! نمیدونم چند دقیقه گذشت که در ماشینو باز کرد و منو گذاشت زمین وایسادم یه سفره یه بار مصرف کشید روی صندلی عقب و گفت برم اونجا دراز بکشم منم همون کارو کردم اونم درو بست و رفت و در جلو رو باز کرد و نشست پشت فرمون
پرسیدم چرا سفرع یه بار مصرف توی ماشینته
گفت: نقششو میدونستم که چیکار میکنه واسه همین اوردم گفتم که این طور....
چند روز بعد...
خاله نرگس: ویدا سریییی اماده شو
گفتم چرا
گفت میگم زود بعدا خودت میفهمی رفتم اماده شدم زیر مانتویی مشکیمو پوشیدم و شلوار لی و روش مانتو خاکستری مو پوشیدم و شال مشکی موهامم گیس کردم انداختم بیرون
خاله هم اماده شده بود و گفت بیا بریم بیرون
محسن دم در منتظره
گفتم با ماشین خودتون نمیریم؟
گفت نه دسته جمعی بریم بهتره اینو گفت و رفت سمت در منم پشت سرش رفتم
یعنی باز چی در انتظارمه....
حوصله شیدا هم ندارم کاش نیاد اصلا
از در خونه بیرون رفتیم ماشین مدل بالاییو دیدم خاله نرگس درو باز کرد گفت بشینم رفتم نشستم عمو محسن بود و زنش فاطمع و فرشته هم کنارم. سلام کردم اوناهم جواب دادن فرداد نبود ش
خاله هم اومد کنارم نشست
ادامه دارد.....
دیدگاه ها (۰)

رمان هستی بان تاریکی فصل سه پارت ۶۲عمو محسن: ویدا جان خوبی ر...

رمان هستی بان تاریکی فصل سه پارت ۶۳فرشته: خوب میدونی شیدا یه...

😐این چه سمی بوددددد

بزرگ ترین ترس تون از چیه

قهوه تلخویو چویا تقریبا رسیده بودیم نگاهم به چشمه وسط جنگل خ...

با نوری که خورد تو صورتم بیدار شدم رفتم سرویس بهداشتی کارای ...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط