رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل سه پارت ۶۲
عمو محسن: ویدا جان خوبی راجب مره شنیدم که اون روز..... گفتم: عمو لطفا راجبش صحبت نکنید عمو: ببخشید پرسیدم
گفتم: عیبی نداره پرسیدم حالا ماموریت ما چی هست؟
فرشته: چند تا جن یه زن و شوهر رو توی شمال(مازندران) دارن اذیت میکنن اوضاع شون خیلی بده ارتاواز یه چیزایی حس کرده داریم میریم شمال که نجات شون بدیم
گفتم اهان که این طور ولی من چیزی بلد نیستم خاله نرگس: یاد میگیری مشکل نداره
گفتم رعیس ساوالان چی اون نمیاد
زن عمو فاطمه: اونم میاد اونا تو راهن جلو تر از ما رفتن با سحرینا گفتم که این طور
شیدا هم هست؟ فرشته: اره هست
پرسیدم؟ مگه من چیکارش کردم چرا از من بذش میاد
فرشتهذاز بچگی عاشق ارتاواز بوده خوب
الان ارتاواز عاشق توهه راجبت به ما گفته بعد اون حسودیش میشه گفتم چیییییییی!!!!!
ادامه دارد....
فصل سه پارت ۶۲
عمو محسن: ویدا جان خوبی راجب مره شنیدم که اون روز..... گفتم: عمو لطفا راجبش صحبت نکنید عمو: ببخشید پرسیدم
گفتم: عیبی نداره پرسیدم حالا ماموریت ما چی هست؟
فرشته: چند تا جن یه زن و شوهر رو توی شمال(مازندران) دارن اذیت میکنن اوضاع شون خیلی بده ارتاواز یه چیزایی حس کرده داریم میریم شمال که نجات شون بدیم
گفتم اهان که این طور ولی من چیزی بلد نیستم خاله نرگس: یاد میگیری مشکل نداره
گفتم رعیس ساوالان چی اون نمیاد
زن عمو فاطمه: اونم میاد اونا تو راهن جلو تر از ما رفتن با سحرینا گفتم که این طور
شیدا هم هست؟ فرشته: اره هست
پرسیدم؟ مگه من چیکارش کردم چرا از من بذش میاد
فرشتهذاز بچگی عاشق ارتاواز بوده خوب
الان ارتاواز عاشق توهه راجبت به ما گفته بعد اون حسودیش میشه گفتم چیییییییی!!!!!
ادامه دارد....
۸.۴k
۲۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.