رمان هستی بان تاریکی
رمان هستی بان تاریکی
فصل سه
پارت ۶۳
فرشته: خوب میدونی شیدا یه دختر فیس فیسوهه و چلمنگ و بی خاصیت
عمو محسن: فرشته دیگه نشنوم به دختر عموت اینجوری نگو هر چی باشه دختر عموته
فرشته: مگه دروغ میگم رفتاراشو که دیدین
فاطمه: بث کنین دیگه الان یه ماموریت مهم تر داریم سکوتی بر پا شد بین مون سکوتی که خوشم ازش نمیومد دلم برای ارتاواز تنگ شده بود خیلیی اون عزیز منه
چشم هامو روی هم گذاشتم یهو صدای خاله نرگس ویدا ویدااا ویدا بیدار شو چند دقیقه دیگه میرسیم بیدار شدم هنوز گیج بودم و خسته گشنم هم بود 😐گوشیمو در اوردم با هنسفری یه اهنگ گذاشتم........
تا اینکه عمو محسن گفت پیا ده شیم اوه اوه هنسفری و گوشیمو توی ماشین میزارم یه حس ترس داشتم! دوتا ماشین مدل بالا دیگه هم پارک کرد از تو یکی شون رعیس بیرون اومد و بقیه... از تو یکی دیگشون عمو رضا بیرون اومد.... همه گی دور هم جم شدن سحر هم دیدم یه مانتو سیاه پوشیده بود با زیر مانتویی سفید و شال سیاه و شلوار مشکی موهاشم چتری زده بود
ادامه دارد....
فصل سه
پارت ۶۳
فرشته: خوب میدونی شیدا یه دختر فیس فیسوهه و چلمنگ و بی خاصیت
عمو محسن: فرشته دیگه نشنوم به دختر عموت اینجوری نگو هر چی باشه دختر عموته
فرشته: مگه دروغ میگم رفتاراشو که دیدین
فاطمه: بث کنین دیگه الان یه ماموریت مهم تر داریم سکوتی بر پا شد بین مون سکوتی که خوشم ازش نمیومد دلم برای ارتاواز تنگ شده بود خیلیی اون عزیز منه
چشم هامو روی هم گذاشتم یهو صدای خاله نرگس ویدا ویدااا ویدا بیدار شو چند دقیقه دیگه میرسیم بیدار شدم هنوز گیج بودم و خسته گشنم هم بود 😐گوشیمو در اوردم با هنسفری یه اهنگ گذاشتم........
تا اینکه عمو محسن گفت پیا ده شیم اوه اوه هنسفری و گوشیمو توی ماشین میزارم یه حس ترس داشتم! دوتا ماشین مدل بالا دیگه هم پارک کرد از تو یکی شون رعیس بیرون اومد و بقیه... از تو یکی دیگشون عمو رضا بیرون اومد.... همه گی دور هم جم شدن سحر هم دیدم یه مانتو سیاه پوشیده بود با زیر مانتویی سفید و شال سیاه و شلوار مشکی موهاشم چتری زده بود
ادامه دارد....
۷.۸k
۲۱ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.