«...حس سگی رو داشتم که از روی ترحم، هر بار یه تیکه استخوا
«...حس سگی رو داشتم که از روی ترحم، هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن. ....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ده : اولین پرونده 📃
فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من. اولین مراجع های من و اولین پرونده من. اون ها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم. بعد از اون همه سال زجر و تلاش، باورم نمیشد. اولین پرونده ام رو گرفته بودم. مثل یه آدم عادی.
سریع به خودم اومدم. باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هرطور شده پرونده رو میبردم. این اولین پرونده من بود اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه.
دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم. هر قانونی که فکر میکردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم.
اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم. قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود. باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود. اما طبق قانون، احدی نمیتونست مانع من بشه. تنها ترس من از یه چیز بود. من هنوز یه بومی سیاه بودم. در یه جامعه نژادپرست سفید.
بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم. پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود. احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود. پلیس های سفیدی که از حالتشون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد. من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی میکردیم. تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن. اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم.
بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود. اونها حتی فکرش رو هم نمیکردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن. برای همین بیخیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن. این بزرگترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب میشد.
بالاخره زمان دادگاه تعیین شد و روز دادرسی از راه رسید.
روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم. اونقدر که به زحمت میتونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم. از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه میشد. انگار همشون مدام تکرار میکردن. تو یه سیاه بومی هستی. شکستت قطعیه. به مدارک دل خوش نکن.
رفتم به صورت آب زدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم. داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک میشدم که یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم.
_شاید بهتر بود یه وکیل سفید میگرفتیم. این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید میدونم کسی به حرفش توجه کنه. فکر میکنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟
این؟ وکیل سفید؟ نفسم بند اومد. حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست. حس عجیبی داشتم. اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان. اون وقت.." این اصلا از پس کار برمیاد؟ "،" این؟ " باورم نمیشد چنین حرف هایی رو داشتم میشنیدم. هیچکسی جز من سیاه، حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود.
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد. حس سگی رو داشتم که از روی ترحم، هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن. انسان دوستی؟ حتی موکل های من به چشم انسان و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده بهم نگاه نمیکردن.
لحظات سخت و وحشتناکی بود. پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم. مغزم از کنترل خارج شده بود. نمیتونستم افکاری رو که از ذهنم عبور میکرد، کنترل کنم. تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم، دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم؛ هنوز درد داشت و حتی نمیتونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم. مرگ ناعادلانه خواهرم.. همه به سمتم هجوم آورده بود.
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود. حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم که کسی صداشون رو نمیشنید؛ نبود. حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود؛ حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل میشد. حس انسایت که در قلبم میمرد..
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani :منبع
#سرزمین_زیبای_من
قسمت ده : اولین پرونده 📃
فردا صبح با برادرش اومدن دفتر من. اولین مراجع های من و اولین پرونده من. اون ها که رفتن به زحمت خودم رو کنترل می کردم که گریه نکنم. بعد از اون همه سال زجر و تلاش، باورم نمیشد. اولین پرونده ام رو گرفته بودم. مثل یه آدم عادی.
سریع به خودم اومدم. باید خیلی محکم پشت اونها می ایستادم و هرطور شده پرونده رو میبردم. این اولین پرونده من بود اما ممکن بود آخرین پرونده من بشه.
دوباره تمام کتاب ها و مطالب رو ورق زدم. هر قانونی که فکر میکردم ممکنه به درد پرونده بخوره رو از اول مرور کردم.
اول از همه، خودم رو به عنوان وکیل پرونده به دادگاه، قاضی و دادستانی معرفی کردم. قاضی با دیدن من، فقط چند لحظه بهم خیره شده بود. باور اینکه یه بومی سیاه، وکیل پرونده شده باشه برای همه سخت بود. اما طبق قانون، احدی نمیتونست مانع من بشه. تنها ترس من از یه چیز بود. من هنوز یه بومی سیاه بودم. در یه جامعه نژادپرست سفید.
بالاخره به هر زحمتی که بود اجازه بازرسی از دفتر رو گرفتم. پلیس به دستور دادگاه موظف به همکاری شده بود. احساس فوق العاده و غیرقابل وصفی بود. پلیس های سفیدی که از حالتشون مشخص بود اصلا از من خوششون نمیاد. من بالای سرشون ایستاده بودم و با نماینده دادستانی پرونده ها رو بررسی میکردیم. تا دیروز، من زیردست و برده و همیشه محکوم بودم اما الان اونها مجبور بودن حداقل در ظاهر از لفظ آقا و قربان برای خطاب به من استفاده کنن. اون لحظات حس یه ابرقهرمان رو داشتم.
بهترین لحظه هم، زمانی بود که مدارک ثبت شده دست نخورده باقی مونده بود. اونها حتی فکرش رو هم نمیکردن یه کارگر با یه وکیل سیاه، بتونن تا اونجا پیش برن. برای همین بیخیال، زحمت از بین بردن و دست بردن توی قراردادها و اسناد ثبت شده رو یه خودشون نداده بودن. این بزرگترین امتیاز برای پیروزی ما محسوب میشد.
بالاخره زمان دادگاه تعیین شد و روز دادرسی از راه رسید.
روز دادگاه، هیجان غیر قابل وصفی داشتم. اونقدر که به زحمت میتونستم برای چند دقیقه یه جا بشینم. از یه طرف هم، برخورد افراد با من طوری بود که به این فشار اضافه میشد. انگار همشون مدام تکرار میکردن. تو یه سیاه بومی هستی. شکستت قطعیه. به مدارک دل خوش نکن.
رفتم به صورت آب زدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم. داشتم به راهروی ورودی دادگاه نزدیک میشدم که یه صدایی رو کاملا واضح شنیدم.
_شاید بهتر بود یه وکیل سفید میگرفتیم. این اصلا از پس کار برمیاد؟ بعید میدونم کسی به حرفش توجه کنه. فکر میکنی برای عقب کشیدن و عوض کردن وکیل دیر شده باشه؟
این؟ وکیل سفید؟ نفسم بند اومد. حس کردم یه چیزی توی وجودم شکست. حس عجیبی داشتم. اونها بدون من، حتی نتونسته بودن تا اینجا پیش بیان. اون وقت.." این اصلا از پس کار برمیاد؟ "،" این؟ " باورم نمیشد چنین حرف هایی رو داشتم میشنیدم. هیچکسی جز من سیاه، حاضر نشده بود با اون مبلغ ناچیز از حق اونها دفاع کنه اما حالا این جواب خیرخواهی و انسان دوستی من بود.
به سرعت برق، تمام لطف های اندکی رو که سفیدها در حقم کرده بودن از جلوی چشم هام رد شد. حس سگی رو داشتم که از روی ترحم، هر بار یه تیکه استخوان جلوش انداخته باشن. انسان دوستی؟ حتی موکل های من به چشم انسان و کسی که توانایی داره و قابل اعتماده بهم نگاه نمیکردن.
لحظات سخت و وحشتناکی بود. پشت به دیوار ایستادم و بهش تکیه دادم. مغزم از کنترل خارج شده بود. نمیتونستم افکاری رو که از ذهنم عبور میکرد، کنترل کنم. تمام زجرهایی رو که از روز اول مدرسه تجربه کرده بودم، دستی رو که توی 19سالگی از دست داده بودم؛ هنوز درد داشت و حتی نمیتونستم برای شستن صورتم ازش استفاده کنم. مرگ ناعادلانه خواهرم.. همه به سمتم هجوم آورده بود.
دیگه حسم، حس آزادی طلبی و مبارزه برای عدالت نبود. حسم، مبارزه برای دفاع از حق انسان های مظلوم که کسی صداشون رو نمیشنید؛ نبود. حسی که من رو به سمت وکالت کشیده بود؛ حالا داشت به تنفر از دنیای سفید تبدیل میشد. حس انسایت که در قلبم میمرد..
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani :منبع
۶.۹k
۱۸ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.