«/...برای من لحظات فوق العاده ای بود. طعم شیرین پیروزی؛ ه
«/...برای من لحظات فوق العاده ای بود. طعم شیرین پیروزی؛ هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت.
شهریه دانشگاه زیاد بود و.....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت 17: همه ما انسانیم💭
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم. حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن. خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود. قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. دستم از شدت درد میسوخت و تیر میکشید. حتی نمیتونستم انگشت های دستم رو تکان بدم. به زحمت اونها رو حس میکردم. با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر میکشید و مغزم از کار می افتاد.
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه میکردم. هیچ فریادرسی نبود. هیچکسی که به داد من برسه. یا حتی دست من رو باز کنه.
یه لحظه آرزو میکردم درجا بمیرم و لحظه بعد میگفتم: نه کوین! تو باید زنده بمونی. تو یه جنگجو و مبارزی. نباید تسلیم بشی. هدفت رو فراموش نکن. هدفت رو..
2روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد. با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن.
سرم یه شکستگی ساده بود اما وضع دستم فرق میکرد. اصلا اوضاع خوبی نبود. آسیبش خیلی شدید بود. باید دستم عمل میشد. اما با کدوم پول؟ با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند.
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن. این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم.
از بیمارستان که مرخص شدم. جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل میگرفت. بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود، این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن. همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن.
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن. همه ما انسانیم و حق برابر داریم. مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید.
پدرم گریه میکرد. میخواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه میخواستم. با اون وضع دستم، درحالی که به شدت درد میکرد به اونها ملحق شدم.
قسمت18: تحقق یک رویا💫
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد. نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد. برای من لحظات فوق العاده ای بود. طعم شیرین پیروزی؛ هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت.
شهریه دانشگاه زیاد بود و از طرفی، من بودم و یه دست علیل. دستم درد زیادی داشت. به مرور حس میکردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده اما چه کار میتونستم بکنم؟ حقیقت این بود. من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم.
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک میکردن. هر بار بهم نگاه میکردن میشد برق نگاه شون رو دید. خودم هم باید برای مخارج، کار میکردم. به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم. جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر، کار دیگه ای برای یه بومی نبود. اون هم با وضعی که من داشتم.
کار میکردم و درس میخوندم. اساتید به شدت بهم سخت میگرفتن. کوچکترین اشتباهی که از من سر میزد به بدترین شکل ممکن جواب میگرفت. اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمیدادن. هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد. چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب میگرفتن. من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم. قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره. بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری میکنه.
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم. گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود. برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن. من موندم و دوره وکلای تسخیری. وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن و من باید کار رو از اونها یاد میگرفتم.
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود. باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه میکردم. چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود. برای من، رسیدن بهش مثل رویا میموند.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
شهریه دانشگاه زیاد بود و.....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت 17: همه ما انسانیم💭
چشم که باز کردم با همون شرایط توی بازداشتگاه بودم. حتی دستبند رو از دستم باز نکرده بودن. خون ابرو و پیشونیم، روی پلک و چشمم رو گرفته بود. قدرتی برای حرکت کردن نداشتم. دستم از شدت درد میسوخت و تیر میکشید. حتی نمیتونستم انگشت های دستم رو تکان بدم. به زحمت اونها رو حس میکردم. با هر تکانی تا مغز استخوانم تیر میکشید و مغزم از کار می افتاد.
زجرآورترین و دردناک ترین لحظات زندگیم رو تجربه میکردم. هیچ فریادرسی نبود. هیچکسی که به داد من برسه. یا حتی دست من رو باز کنه.
یه لحظه آرزو میکردم درجا بمیرم و لحظه بعد میگفتم: نه کوین! تو باید زنده بمونی. تو یه جنگجو و مبارزی. نباید تسلیم بشی. هدفت رو فراموش نکن. هدفت رو..
2روز توی اون شرایط بودم تا بالاخره یه آمبولانس اومد. با خشونت تمام، من رو از بازداشتگاه در آوردن و سوار آمبولانس کردن.
سرم یه شکستگی ساده بود اما وضع دستم فرق میکرد. اصلا اوضاع خوبی نبود. آسیبش خیلی شدید بود. باید دستم عمل میشد. اما با کدوم پول؟ با کدوم بیمه؟ دستم در حد رسیدگی های اولیه باقی موند.
از صحنه کتک خوردن من و پلاکاردهام فیلم و عکس گرفته بودن. این فیلم ها و عکس ها به دست خبرگزاری های محلی رسیده بود و من به سوژه داغ رسانه ای تبدیل شدم.
از بیمارستان که مرخص شدم. جنبش ها و حرکت ها تازه داشت شکل میگرفت. بومی هایی که به اعتراض شرایط موجود، این اتفاق و اتفاقات شبیه این به خیابون اومده بودن و گروهی از دانشجوها که برای اعتراض به وضع اسفبار و غیر انسانی ما با اونها همراه شدن. همه جلوی دانشگاه جمع شده بودن.
آروم روی زمین نشسته بودن و به گردن شون پلاکارد انداخته بودن. همه ما انسانیم و حق برابر داریم. مانع ورود بومی ها به دانشگاه نشوید.
پدرم گریه میکرد. میخواست من رو با خودش به خونه ببره اما این آخرین چیزی بود که من در اون لحظه میخواستم. با اون وضع دستم، درحالی که به شدت درد میکرد به اونها ملحق شدم.
قسمت18: تحقق یک رویا💫
بالاخره موفق شدیم و دانشگاه مجبور به پذیرش من شد. نبرد، استقامت و حرکت ما به پیروزی ختم شد. برای من لحظات فوق العاده ای بود. طعم شیرین پیروزی؛ هر چند، چشمان پر از درد و غم پدر و مادرم، معنای دیگه ای داشت.
شهریه دانشگاه زیاد بود و از طرفی، من بودم و یه دست علیل. دستم درد زیادی داشت. به مرور حس میکردم داره خشک میشه و قدرت حرکتش رو از دست میده اما چه کار میتونستم بکنم؟ حقیقت این بود. من دستم رو در سن 19 سالگی از دست داده بودم.
یه عده از همسایه ها و مردم منطقه بومی نشین ما توی هزینه دانشگاه بهم کمک میکردن. هر بار بهم نگاه میکردن میشد برق نگاه شون رو دید. خودم هم باید برای مخارج، کار میکردم. به سختی تونستم با اون وضع کار پیدا کنم. جز کارگری و کار در مزرعه، اون هم با حقوق پایین تر، کار دیگه ای برای یه بومی نبود. اون هم با وضعی که من داشتم.
کار میکردم و درس میخوندم. اساتید به شدت بهم سخت میگرفتن. کوچکترین اشتباهی که از من سر میزد به بدترین شکل ممکن جواب میگرفت. اجازه استفاده از کتابخونه رو بهم نمیدادن. هر چند، به مرور، سرسختی و اخلاقم یه بار دیگه، بقیه رو تحت تاثیر قرار داد. چند نفری بودن که یواشکی از کتابخونه کتاب میگرفتن. من قدرت خرید کتاب ها رو نداشتم و چاره ای جز این کار برام نمونده بود اما بازم توی دانشگاه جزء نفرات برتر بودم. قسم خورده بودم به هر قیمتی شده موفق بشم و ثابت کنم یه بومی، نه تنها یه انسانه و حق زندگی کردن داره. بلکه در هوش و توانایی هم با بقیه برابری میکنه.
دوران تحصیل و امتحانات تموم شد و ما فارغ التحصیل شدیم. گام بعدی پیش روی من، حضور در دادگاه به عنوان یه وکیل کارآموز بود. برعکس دیگران، من رو به هیچ دفتر وکالتی معرفی نکردن. من موندم و دوره وکلای تسخیری. وکیل هایی که به ندرت برای دفاع از موکل، به خودشون زحمت می دادن و من باید کار رو از اونها یاد میگرفتم.
هیچ وقت، هیچ چیز برای من ساده نبود. باید برای به دست آرودن ساده ترین چیزها مبارزه میکردم. چیزهایی که برای دیگران انجامش مثل آب خوردن بود. برای من، رسیدن بهش مثل رویا میموند.
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۱۰.۱k
۱۷ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.